آمدم... اما چرا؟.. درگیر این حیرانیم
چند قرنی هست در دست خودم زندانیم
داستان من حدیث نفس آدم بوده است
علّم الاسمایی از دانایی ِ نادانیم
خوشه ی گندم که چیدم بالهایم ریختند
من ملک بودم از آن پس جلوه ای انسانیم
گم شدم در چاه تنهایی خود بی هیچ کس
منتظر ماندم بیاید یوسف کنعانیم
در حساب حشر هم از باده ی صبح ازل
مستم و در چشم های ساقیانش فانیم
شعر گفتم بی هویت تر شوم... معنا شدم
گرچه پیدایم هنوزم صورتی پنهانیم
روضه ی عصر دهم در سینه ام برپا شده
نوحه می خوانم خودم ...هم گریه کن.. هم بانیم
شعر گفتم بی هویت تر شوم... معنا شدم
خیلی خوب بود...
سلام
با اجازتون قسمت هایی از شعراتون رو اینجا http://nashrine.com/dashboard میذارم واقعا زیباست :)
موفق باشید