شعرم نمی آید که دستم را بگیرد
از من تمام ِ آنچه هستم را بگیرد
پایی که جا ماندست در راهی نرفته
باید که این حال نشستم را بگیرد
من صبح ها قبل از طلوع ِ آفتابم
پا می شوم عهدی که بستم را بگیرد
هر صبح رویایی مرا بیدار می کرد
تا با لبش مشروب ِ مستم را بگیرد
پیوند من با اشک ریشه در ازل داشت
تیغی مگر از من گسستم را بگیرد
یاس مطلق یا یاس شاعرانه ؟!
خوشحالی روح یا بد حالی آن ؟!
هرچه هست خیر شود انشالله ...
قبض و بسط ...
من صبح ها قبل از طلوع ِ آفتابم
پا می شوم عهدی که بستم را بگیرد...
زیبا بود آقا مصطفی
مخلصیم پوریا جون
خوب بود