چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

بر سر ِ کوی وصالش سر ِ کاریم هنوز

سحر از زلف سیاهش شب ِ تاریم هنوز
   اندکی صبر بر این غصّه نداریم هنوز

آس ِ تک خال ِ لبش قرعه ی ما افتاده
از همین است که سرگرم ِ قماریم هنوز

چون خطاپوشی او سخت مسجّل شده بود
سخت مشغول ِ می و شعر و سه تاریم هنوز

تا از انواع ِ نگاهش صله بر می آید
غرق ِ آوردن از عمر... دَماریم هنوز

سرمه دانی مگر از خاک رهش بر گیریم
در پی ِ پا شدن ِ گرد و غباریم هنوز

جرعه ا ی داد که وابسته کند آدم را
آدمی مُرده... که، ما نیز خماریم هنوز

بازی ِ لفظ به معنا و حقیقت نرسد
ما که بازیگر ِ شعریم و شعاریم هنوز

در مقاتل اثری از تن ِ بی رونق نیست
 باید از پیکرمان تیغ در آریم هنوز

دست ِ تقدیر که خون را به جنون آغشته
باورش نیست دم ِ چوبه ی داریم هنوز

    کار از کار گذشتست که آب ِ از سر ِ ما
"بر سر ِ کوی وصالش سر ِ کاریم هنوز"

رسم ِ انگشتر

دلبری کن..سخت محتاجم به این دل بردنت

خب ببَر... کاری ندارم من به حاصل بردنت


 در فرائض عشق بازی کار ِ هر ناچیز نیست

لذّتی دارد پس از آن تا نوافل بردنت


با دعای عهد چون صبحی سحر خیزی کنم

نقص ِ پیمان می کنی  هنگام ِ کامل بردنت


قول دادی .. پای قولت باش... تیغت را بکش

در صفم.. تا کی رسد سوی مقاتل بردنت


در رکوع و سجده ات انفاق معنا می شود

رسم ِ انگشتر به انگشتان ِ سائل بردنت


گفت: جاء الحق.. از آن پس فهم ِ ما تغییر کرد

منطقی دارد هیاهوهای باطل بردنت


عشق کی آسان شود در پیچ و خمّ ِ موی تو؟!

شرح ِ اسفار است اجمالی ز مشکل بردنت


از دل خسته نخواهید پریشانی را...

رو به دریا می روم در منتهای رودها

قطره ام دیگر چه میخواهم جز این مقصودها


همچو  یونس در دلِ تاریکیِ دریای شور

«لا اله انت..» می گویم مگر معبودها...


...یک به یک خالی کنند این سجده گاهِ قرب را

تا تو باشی و تو و تنها تو و "نا" بودها


تاری از موی خودت را در قنوتم هدیه کن

تا ببافم با «الهی هب لی...» اَم صد پودها


چشم ِ تو از روز اول کارِ دل را سخت کرد

کرده ام در این تعامل با نگاهت سودها


گعده ای دارم سر ِ این سفره.. از خود بی خودم

 می نوازم بربط و تار و کمان و عودها


آید از گودال آهی... یوسفی در چاه شد

می رسد بر گوشِ جان ها نغمه ی داودها


طیّ این یک مرحله بی خضر سیر ظلمت است

چاره می خواهد برای قوم ِ عاد از هودها


همچو ققنوسم که با خاکسترم ره می برم

زنده خواهم شد میان ِ آتش ِ نمرودها


روضه ها از کوچه تا گودال شرحی بر همند

از در و دیوار و آتش تا خیام و دودها


آری... از یار هم!

از خودم... از حرف هایم.. از در و دیوار هم
از تمام ِ مردمان ِ کوچه و بازار هم

از دل و از وعده های پوچ و تو خالی ِ عشق
آری حتّی از نگاه ِ دل فریب ِ یار هم

از هبوط و از عروج و قبض و بسط ِ روزگار
قبل و بعد از زندگی ِ پوچ و بی مقدار هم

از بهشت و از جهنم از صواب و از گناه
از زبانی مملو از اذکار ِ استغفار هم

از تو با انکارها و از من و اصرارهام
از من و اصرار ها و از تو و انکار هم

خسته ام.. خسته تر از آنی که وصفش را کنم
روی دوشم مانده جای یحملوا الاسفار هم

خواب، آلودست... بیداری از آن آلوده تر
چشم ها ماندند خواب آلوده و بیدار هم

دخل ِ می هم چاره ی حال ِ خرابم را نکرد
آرزوی رفتن ِ بر روی چوب ِ دار هم

چاره ای هم نیست.. باید ساخت.. باید گریه کرد
روضه هایی هست.. هر دم می شود تکرار هم

چشم تو و ما و مابقی ِ قضایا...

شمع اول بود یا اول پر ِ پروانه بود؟

سوختن اصل است ...باقی قصه و افسانه بود


مطلب ِ انگور هم تاب ِ معانی را نداشت

دائم الخمری خمار ِ خمره و پیمانه بود


باد چون پیچید و موهای تو را آشفته کرد

نوبت ِ آشفتگان و دست ها بر شانه بود

 

شاعری دنبال مضمون بود.. چشمت را سرود

بعد از آن در چشم مردم آدمی دیوانه بود


من همان اول که دل بستم به تو .. دل باختم

خان ِ عشق از ابتدای مرحله بی خانه بود