به دنیا آمدم تا وارثِ یک عمر غم باشم
گذشتم از وجودم در ازل.. اینجا عدم باشم
گِلم را با «نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی» سرشتند و..
.. برایم روضه ای خواندند تا دیوانه هم باشم
مسیحایی چنان مصلوب در من می کشد آهی
برای هر نفس از عمر باید اهل دم باشم
به دوشِ خود کشیدم بارِ عصیانِ رفیقان را
که روزِ حشر به آلودگی هم متّهم باشم
همین که شعر گفتم سوختم در کنج تنهایی
چرا من باید از بی چارگی صاحب قلم باشم؟
دستِ کم
«زخم پیکرم»
سرم
وقتی چند بیت می نویسی و دیگر حوصله ای نداری برای ادامه.... چون داری در نیستی و بی معنایی دست و پا می زنی و وقتی در غایت به هرچیز نگاه می کنی، همه چیز یک دفعه از معنا تهی می شود.... ما که در احاطه ی کثرت ماهیات و مدرنیته هستیم دیگر تنها راهمان برای رسیدن به معنا شهادت است و حتا با مرگ هم می شود چیزهایی فهمید... مساله عبور است!
ارشدنا الی الطریق یا اباعبدالله(ع)
-کامل می شود-
یا با کبوترهای سقاخانه مانوسم
یا که کبوتر هستم و با لانه مانوسم
وقتی که باشد بال و پر، پروانگی سادست
با شمع دانی ها چنان پروانه مانوسم
جمعِ غریبان اتفاقِ آشِنایی هاست
با هر که باشد در حرم بیگانه مانوسم
اینجا فقط باید برای عقل کاری کرد
با هرچه مست و بی خود و دیوانه مانوسم
دارالمجانین هست امّا مهبطِ عقل است
علّامه می فهمد که تنها فرصتِ عقل است
این فلسفه که شعرِ تری از نشست توست
اصلن سرودنش همه از نازِ شصتِ توست
اُبژکتیویست می شوم و من ... تو می شوم
وقتی که اُبژه ی غزلم چشم مست توست
من با اصالتِ تو به معنا رسیده ام
تقدیرِ این شناخت یقیناً به دست توست
اصلِ کوژیتو چرت ترین اصلِ عالم است
سابجکت گوشه ای ز وجودِ الست توست
باید که از تکثّر ِ مفهوم بگذریم
این بندها زدیم و... همه بر شکست توست
کمی مانده است
تا شروع ابدیّت..
و بعد از آن
من... "او" خواهم شد.
تو... "او" خواهی شد.
ما..."او خواهیم شد.
و دیگر همه ی حرف ها سلام می شوند
و آن گاه...
از کوثر می نوشیم
و با حسین(علیه السلام) سخن می گوییم...