پیمانه بده ... صبر و قراری بنویسند
ما را درِ این خانه به کاری بنویسند
از حُسن که پاکیم... مدد کن که به مستی
بر دامنِ ما گرد و غباری بنویسند
با نشئگی از چشمه ی کوثر نتوان گفت
احوال کسی را به خماری بنویسند
بلبل به زمستان نکند ناله ی غربت
باید که به تجویز بهاری بنویسند
پیوسته غزل را به سراغت چو بیاریم
در دفترِ ما شعر و شعاری بنویسند
این ها همه فیضیست که از چشمِ تو جاریست
اشکیم که بر روضه ی یاری بنویسند
هم صحبتیِ ظرفِ دل و جوششِ انگور
آن گونه بنا گشته که باری بنویسند
جز دادنِ جان فرصتِ پیمانه نگیریم
کز جانِ برون رفته دماری بنویسند
لا حول و لا قوه الاّ... به نگاهی
پلکی بزن این خسته به داری بنویسند
از ما سر و از حضرتِ حیدر(ع) کفِ پایی
در نامه ی اعمال... قماری بنویسند
با تیغ ِ دو سر کارِ سرم یک سره باشد
باد آنکه مرا نیز به.. یاری... بنویسند
سال هزار و سیصد و ما قبل ِ چشم هاش*
من بودم و خروش ِ غزل در دلم براش
بعد از هزار و سیصد و اندی شنیده شد
در بین های و هوی درونم ترانه هاش
حالا رسیده ام به خودم... او خود ِ من است
حالا نشسته ام که بریزم غزل به پاش
من قانعم دو لحظه فقط در کناره اش
حتا سکوت باشد اگر بین ِ واژه هاش
تسکینِ دردِ بی کسی اَم یک نگاهِ اوست
یا که شنیدن ِ دو غزل با تُن ِ صداش
"بانوی آب و آینه ام با نگاهِ خود
(من) را بگیر از (من) و بعداً (خودت) به جاش...
در (من) (تو) را قرار بده... در (تو)(عشق) را
دل بسته ام بکن به اگر... به امید... کاش..."
*این مصرع را از بانو «نجمه حسینیان فر» وام گرفته ام و همین مصرع ایده ی نوشتن این غزل شد.
صفر نهصد و ... هی... چقدر خطش رندست
عمّامه ی شیخ ِ ما همیشه گُندست
لا حول ولا قوه الا با الله
این شیخ همش تیترِ یکِ لوموند است
***
تا این که خریم رویمان پالان هست
تا گورخریم فرصت جولان هست
باید که ادامه داد به عرعرها
تا این که بفهمند هنوزم جان هست
***
خب آخرش؟.. انقلاب کردیم که چه؟
این قدر شعار باب کردیم که چه؟
آن فسق و فجورها چه ایرادی داشت؟
سی سال فقط ثواب کردیم که چه؟
***
آخوند که هست... تازه صد جا بوده
مسئولِ عقیدتیِ ناجا بوده
با نیت قربه الی القالی باف
در کاشتن درخت کاجا بوده
***
با قمپز و ژست انتقادی.. دادی
به ریز و درشت... صف و ستادی.. دادی
دادن شده بود کار هر روز و شبت
یک عمر فقط باجِ زیادی دادی
***
با طرح سوال ها نترسید از ما
با شرح مثال ها نترسید از ما
ما کفترِ جلدِ حاکمیّت هستیم
با این پر و بال ها نترسید از ما
***
یک ساعت و نیم روده درازی می کرد
با آیه و با حدیث بازی می کرد
با پاکتِ پولِ منبرش... حاج آقا
مخ می زد و خرجِ ناز و نازی می کرد
***
انگار از اول اشتباهی بودیم
ما تلخی یک امید واهی بودیم
افتاده به روی دوش ما از چپ و راست
این قدر که ما فراجناحی بودیم
***
از بخت سپید در سیاهی بودیم
از بخت بلند در تباهی بودیم
ما برگ برنده ایم تا می بازیم
ما دفتر شصت برگِ کاهی بودیم
***
هیچیم ولی همیشه هستیم همه
جامیم که خورده و شکستیم.. همه
ما چشم امید به گریبان داریم
که چاک کنند... پس نشستیم همه
بگذار بمیرم که نباشم که ببینم
آغوش تو جای کس دیگر شده باشد
***
وقتی که خسته ام ز صداهای سازها
موسیقی نگاه تو را گوش می کنم
***
با تو رسیدم من به اینکه می توان هم داشت
هم معنی ِ یک عمر معنای نداری شد
***
ناخودآگاه گره می خورم انگار به شعر
چشم های تو مرا صاحب دیوانم کرد
***
دلم سراغ خودم را گرفت گفتم رفت
نگرد... نیست... که گشتم... نبود در من.. من
***
من نفهمیدمت عزیز ِ دلم
بس که سرگرم ِ عاشقی بود
***
دیشب به محض این که دیدم گیسویت را
من تازه فهمیدم که شب معنا ندارد
***
رک و رو راست... حریفت نشدم آخر سر
گشت ارشاد مگر اینکه حریف تو شود
***
شهر را یک تنه بر هم زده موهای شما
گشت ارشاد مگر این که به دادم برسد
***
قصد لیلی جان مجنون بود اما پیش تر
عشق هم دست قضایای جنون را خوانده بود
***
این اختیارها به کسی حاصلی نداد
باید که داد دست کریمان ارداه را
***
شاهی به رّخ بکش که در این صفحه ی شلوغ
شاید که مات خود بکنی صد پیاه را
***
دست غیبی هست پشت پرده های چشم ما
کورها بهتر به این بی پردگی بینا شدند
***
گریزان است از دیدار مردم
کسی که دیده اش دیده خدا را