چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

و علّم الاسما آدم کلها...

خرقه ام سوختن چه می خواهد؟

عشق... آموختن چه می خواهد؟

 

آتشِ دل همیشه شعله ور است

دیگر افروختن چه می خواهد؟

 

سینه لبریزِ علّم الاَسماست

علم آموختن چه می خواهد؟

 

چشمِ دل هر کجا که می نگرد

هست او... دوختن چه می خواهد؟ 

 


برگرد یا به همرهِ خود دختری نیار

اینجا شدست لشکری آماده... رحم کن

.

.

تابوتِ من بسوز.. کفن هم زیادی است

بر پیکری که بی کفن افتاده رحم کن

ای تیغ...

ای تیغ... معجزاتِ خودت را نشان بده

چرخی بزن... حیاتِ خودت را نشان بده


ای تیزیِ اشارتِ ابروی یارِ من

خون ریزِ من... صفات خودت را نشان بده


حالا که ابتدای محرّم رسیده است

محیای وَ... ممات خودت را نشان بده


پیغمبری شبیه تو پیدا نمی کنم

با وحی... مُرسَلات خودت را نشان بده


من را ببر به واقعه و مبتلام کن

پیشِ خدا مناطِ خودت را نشان بده


لب تشنه ام... تو با اثرت سیرِ آب کن

سرچشمه ی فرات خودت را نشان بده


حیّ علی الصلوه به سجاده ی تنم

در سجده ای صلاتِ خودت را نشان بده


رنگی بگیر با دمِ این خاکِ خون سرشت

رنگینی ِدوات خودت را نشان بده


 ای تیغ... ای اشارتِ ابروی یارِ من

با مرگِ من حیاتِ خودت را نشان بده

... دل ِ سوخته هم ما را بس

قطره ای اشک در این مجلسِ غم ما را بس

زخمه ای بر سر و تیغی به تنم ما را بس

 

مجلسِ روضه ی تو چشمه ی فیض است... حســین(ع)

برسد زین همه یک جرعه ی کم ما را بس

 

زِ سَماعی که تو در عرش به راه اندازی

حرکتِ پرچم و پرهای علم ما را بس

 

قصدم آن است که در روضه ی تو جان بدهم

جان اگر نیست... دل ِ سوخته هم ما را بس

 

"از درِ خویش خدا را... به بهشتم مفرست"

گوشه ای از غمِ شش گوشِ حرم ما را بس

فقط حیدر امیرالمونین(ع) است...

چند بند از یک مسمّط بلند در ذکر محبّان امیرالمومنین(ع)


دیریست دل به دست گرفتست کارِ ما

افتاده است رونق ِ باده به بارِ ما

خورشید را کشانده خدا بر مدار ما

ما سوختیم و بر اثر ِ انتحار ما

هر صبح  می رسد به همه نور ِ نار ِ ما 


در حلّ و فصل مساله ی عشق مانده ایم

بین سکون و هروله ی عشق مانده ایم

ما از الست در بله ی عشق مانده ایم

با پای خویش در تله ی عشق مانده ایم

دیگر چه فرصتی است برای فرارِ ما؟


حالا به دوش عهد ِ ازل را که می کشد؟

ناز ِ نگاه شاه ِ غزل را که می کشد؟

بیرون ز خُم شراب و عسل را که می کشد؟

اصل است جنس باده.. بدل را که می کشد؟

حالا فقط اشاره می آید به کارِ ما

 

هر صبح رنگ دیده بر آیینه می زنیم

بر نو شدن همان دمِ دیرینه می زنیم

پیشانی از تکثّر ِ هو پینه می زنیم

مُهرِ علی(ع) به روی لب و سینه می زنیم

اینها کمی است از اثرِ انفطار ما


تیغت میان باطل و حق انفکاک بود

روحت زِ هر چه غیر خدا پاکِ پاک بود

جسمت بنای خلقت آدم زِ خاک بود

حتّا نبی برای تو روحی فداک بود

دیگر چه فرصتیست برای نثارِ ما

  

هر کس که بند چشم تو شد جان رها کند

بحرالعلومِ چشمِ تو کَشفُ الغِطا کند

علاّمه هم اگر به شما اقتدا کند

پس در اصولِ فقه تحوّل چرا کند؟

نهج البلاغه چاره کند ابتکارِ ما


واقع نموده ای به نگاهی محال را

چشمت گرفته از همه عالم مجال را

وقتی که جلوه می دهی آن خطّ و خال را

در بند می کنند مریدان خیال را

تا در نیاورند به شعری دمارِ ما


تا بی دلانِ واقعه را داغِ دلبر است

"تا کشتیِ نجاتِ محرّم شناور است"

تا جرعه ای ز چشمه ی جوشانِ کوثر است

با روضه های آلِ علی(ع) چشمِ ما تر است

هم بی قراری است و هم خود قرارِ ما