چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شیعه همیشه محضرِ مولا مودّب است.


شیخ الائمه(ع) بود که رونق به مذهب است

پیمانه ها ز گفته ی صادق، لبالب است


نورِ ائمه(ع) سیرِ الی الباده می دهد

والشّمسُ و الضّحاست.. اگر چه دلِ شب است


زانو بزن به کرسیِ درسِ امامِ(ع) خود

شیعه همیشه محضرِ مولا موّدب است


آتش بیاورید که ما در تنورِ قُرب...

... سردیم و ابتلاءِ قلوب، آتش و تَب است


بارِ گران به دوش کشیدیم... بارِ عشق

اینگونه است.. قامتِ عاشق محدّب است


فرع است هرچه هست... چه دنیا.. چه آخرت 

تنها وجودِ آلِ علی(ع) اصلِ مطلب است


...

گم می کنم خود را درونِ چشم های تو


آیینه با آیینه وقتی روبرو باشد

با بی زبانی هم... مجالِ گفتگو باشد

 

مستی... هم اینکه می نشینم روبرویت هست

دیگر چرا دیوانه محتاجِ سبو باشد

 

گم می کنم خود را درونِ چشم های تو

تا عمر دارم... حالِ خوبِ جستجو باشد

 

باید نگه دارم زبانم را از این اسرار

باید که عاشق فکرِ حفظِ آبرو باشد

 

من... تو... تمامِ مرزبندی های بی مفهوم

کی می شود غرقِ خدایی مثلِ او باشد؟

 

من مطمئن اَم عشق فیضِ عالمِ بالاست

آنجا که آب و آینه در یک سبو باشد


پـیــراهـنِ پاره ای گرفتیم...


مستان که کناره ای گرفتند     معشوقِ هزاره ای گرفتند


از طرزِ نگاه های ساقی          آشوبِ دوباره ای گرفتند

با غیرِ کسان نمی نشینند       از میکده چاره ای گرفتند

از حال و مقام ها گذشته        پـیــراهـنِ پاره ای گرفتند

رازی ز ندای نی شنیدند        خورشید و ستاره ای گرفتند

از چرخش چارفصل اما          افسوس، بهاره ای گرفتند


پ.ن: این شعر برای سال هشتاد و دو است... شب های کنکور که انگار قرار بود همه ی تست ها از دیوان حافظ بیاید!... حتا حساب دیفرانسیل و انتگرال!... یکی از دوست داشتنی ترین شعرهایم.... برای خودم البته!

 

به سعی نیمه شبی...


به سعی ِ نیمه شبی یا به کوشش ِ سحری

چه قدر باید از این مرد ِ خسته دل ببری

 

مرا زمین زده چشمان ِ آسمانی ِ تو

برای اوج ِ دوباره کجاست بال و پری؟

 

 "           به اوج ماه رسد موج ِ خون چو تیغ کشد"    {حافظ}

نگاه ِ همچو تویی بر اسیر ِ بی سپری

 

میانِ عاشق و معشوق سِرِّ مکتومی است

وَ بهتر است نباشد از آن میان گذری

 

که عشق شرح ِ بسیطیست از نداری و رنج

کجا بگویم از آن با دو بیت ِ مختصری

 

اگر رعایت عهدِ نخست می کردیم

نمی برید کسی از وجودِ خود نظری

 

که هر چه هست تمنّای اشک از دیده ست

مگر ببارد و رسوا کنیم چشمِ تری

 

به باد می دهم این دفتری که یک عمر است

نمانده است به جز خون ِ دل در آن اثری

 

 

پ.ن: دوستی نوشته بود؛ {به سعیِ نیمه شبی...}... این غزل نوشته شد.



آیاتِ سجده دارِ نگاهت به ما رسید...


تا دست های رندِ تو آیینه ساز شد

واجب.. رکوع و سجده و ذکر و نماز شد


ما را نگاهِ  بی بدلت خلق کرده است

در ما نفحتُ روحیِ تو امتیاز شد


معنا نداشت زندگیِ بی شرابِ ناب

انگورهای باغِ لبت چاره ساز شد


گفتی از این پیاله لب و خرقه تر کنیم

با این تعارفت همه عالم نیاز شد


آیاتِ سجده دارِ نگاهت به ما رسید

داغِ فراقِ چهره ی تو جانگداز شد


آنچه میانِ حیرتِ ما و ظهورِ توست

با هر مکاشفه به سراپرده راز شد


بستیم جز به صورتِ تو چشمِ خویش را

بابِ شهودِ عشق در این جلوه باز شد