شاعر نشسته بود... ز چشمت مدد گرفت
دستورِ اینکه «شعر بگو... می شود»گرفت
اینقدر آسمانِ دلش پر ستاره شد
فیضی از آن پیاله برای رصد گرفت
غرقِ خیال شد... که شما را شهود کرد
از قرصِ نانِ گندمِ حوّا خِرَد گرفت
پس نقضِ عهدِ خویش شد... از نو هبوط کرد
از چشمه اشک خواست... صدوده عدد گرفت
پیری رسید دستِ دلش را گرفت و برد
صبحِ ازل خرابیِ شامِ ابد گرفت
پای درختِ سیبِ بهشتی که زار زد
اذنِ دخولِ میکده را مستند گرفت
جوشید تاکِ تازه و کهنه شراب شد
دریای ناب شد غزلش جزر و مد گرفت
می خواست تا که دفن کند جسم خویش را
سوزِ دلی فروخت و سنگِ لحد گرفت
از غیر منفصل شد و با اشک متصّل
غرقِ نیاز بود... دمِ «یا صمد» گرفت
از نیلِ چشمهای خودش بس که شور بود
موسای این مکاشفه را از سبد گرفت
بعدن چنان که قصه ی تقدیر می شنید
تفسیرِ فرقِ عقل و دل و خوب و بد گرفت
دیگر رسید منزلِ نزدیکِ ناکجا
ذکرِ ظلمتُ نفسیِ خود از بلد گرفت
انگار پا به روضه ی رضوان گذاشته
پس پنج مرتبه ز دلش ناله زد... گرفت...
سلام!
چرا اللهم العن اول شاعر شعر حق چشمهایش؟؟
سلام
چون ما رو بدبخت کرد:)
تصویر خوب...خوب هندی بود حاجی.دلم نیومد نظر نذارم.
کلماتت پر برکت باد
یا علی
مخلصم...
علی ع یارت
البته از این بدبختی های دوست داشتنی!
به به
بی نظیر بود ...