چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

با پای خود مرا به سرِ دار می کشی...


تاکی که سر به شانه ی دیوار می کِشد

مستیِ استفاده ی آن کار می کشد

 

بر شانه های من اثرِ هجرِ سال هاست

عاشق همیشه نازِ تو را بار می کشد

 

بعد از سی و سه سال مگر این که جذبه ای

ثابت کند که عشق به انکار می کشد

 

وصفِ شباهتِ تو و یوسف... خمار را

تا پُر کند پیاله به بازار می کشد

 

عزمِ جهادِ اکبرِ با خویش تن مرا

دیوانه وَش به عرصه ی پیکار می کشد

 

آخر همین که جذبه ی چشمت اثر کند

با پای خود مرا به سرِ دار می کشد


... و تنهایی


من و خیالِ تو با آب و تاب و تنهایی

خماری و غزلی خوب و خواب و تنهایی

تفالی زدم و خواجه هم جوابم کرد

گذاشت حالِ مرا در سراب و تنهایی

 

{غزل نیمه تمام}

دَمِ تو می کُشد و شاید و اگر نکند


مرا نصیحتِ دیوانگان اثر نکند

که یادِ چشمِ تو از خاطرم گذر نکند

 

نشسته اَم که ببینم چه پیش می آید

که راه فاصله را از تو بیشتر نکند

 

برای سینه ی ما خونِ دل دوای دل است

نباید این همه غم زخمه بر جگر نکند

 

مباد خشک بماند لبم از این اشعار

مباد شعر و غزل را لبِ تو تر نکند

 

تو هر که را که خریدی به دستِ خود کُشتی

دَمِ تو می کُشد و شاید و اگر نکند

 

نمازِ ظهر بخوان گرچه تیغ می بارد

هلا که پیکرِ ما خویش را سپر نکند

 

صلاح نیست که من بیش از این اشاره کنم

که عشق گفت بگو روضه باز تر نکند


حقیقت را نمی بینند و می بافند افسانه


لبت را دام کردی بوسه ها نیز چون دانه

چنان می ریزی از جامِ دهانی اَت به پیمانه

 

مرا عقلی نمانده... بیشتر کن سهمِ فیضم را

که باکی نیست از مردم... چو می گویند دیوانه

 

طوافِ کعبه سالی چند از من بر نمی آید

همان بهتر که گوشِ عزلتی گیرم به میخانه

 

مدد از باد می گیرم که آن گیسوی شیدا را

به دستِ این غزل های سحرگاهی کنم شانه

 

کسی از حیرتم چیزی نمی داند... چه می گویم؟

حقیقت را نمی بینند و می بافند افسانه

 

بساطِ بسطِ مجنونیِ ما را خود فراهم کن

تو شمعی باش و ما هم گردِ چشمانِ تو پروانه


تو فقط رو به روی من باشی...



تو فقط رو به روی من باشی تا به چشمی سیاه زُل بزنم

شب سیاه و سیاه تر بشود... به سپیدیِ ماه زُل بزنم

 

یا کمی پیش من قدم بزنی... حالِ خوب مرا به هم بزنی

پنبه ی هر چه داشتم بزنی... من فقط با نگاه زُل بزنم

 

لحظه ای پیش من نفس بکشی... روی دستم قشنگ دس بکشی

طرحی از بوسه ای ملس بکشی... من به طرحِ گناه زُل بزنم

 

من دقیقن به چشم های تو؟ نه!... به لب مثلِ غنچه های تو؟ نه!

من که جرات نمی کنم بانو... بهترم اشتباه زُل بزنم

 

صفحه را چیده ام بیا بنشین.. مُهره های سپید را بردار

حرکتِ اول از تو.. با شاهت؟!! دوست دارم به شاه زُل بزنم

 

بازیِ نیمه شب! عجب چیزی... خوب داری شگرد می ریزی

با همان مهره های چنگیزی.. مات کن بر سپاه زُل بزنم

تو کنارم نیامده رفتی... ساکت و سرد و سر زده رفتی

من و آشفتگی و دل ماندیم... باز باید به راه زُل بزنم

 

باز هم جای شکر دارد که از تو جا مانده است آینه ای

تا به یادِ پناه گاهیِ تو به منی بی پناه زُل بزنم