به جانی که به تن خو کرده... از تن در نمی آید
که جان کَندن به دستِ خویش از من بر نمی آید
مگر ضربِ خلیلِ چشمِ تو بر تن فرود آید
وگرنه خود شکستن از منِ آذر نمی آید
خدا می داند این حالی که ما داریم با مستی
هزاران سالِ دیگر هم از این بهتر نمی آید
قدم گاهِ نگاهت شیوه ی دام است... می دانم
قفس هم باز باشد باز بال و پر نمی آید
چنان گردِ تعّلق ریختی در راهِ سالک ها
گریزی نیست... می سوزیم و خاکستر نمی آید
فقط ده روز با خونِ دلِ خود رنگ می گیرم
که از شامِ غریبان بر رگم نشتر نمی آید
مکن با تیغِ چنگیزی در این تقدیر خون ریزی
برای طالعِ این اشک.. چشمِ تر نمی آید
سحرها در حرای خویشتن مشغولِ آدابم
به حالی می رسم شرحی کنم... دفتر نمی آید
کمند از گیسوی تکفیر می بافند در این ره
تو تقوا پیشه کن... حالی که پیغمبر نمی آید
به نامِ جام.. کامِ خامِ مجنون پخته شد دیگر
بسا رنجی که نوشیدیم و مستی سر نمی آید
من بوریای عقل را در پای عشقت سوختم/ تفویض کن این هردو را، مجبور شو ، مختار شو.
گاهی سر از حد بگذرد در رفت و امد های تیغ / هرجا که عشق آسان نمود آماده ی دشوار شو
.......
"هل جزاء العشق الا العشق الا العشق؟؟؟؟!!!
...
«فقط ده روز با خونِ دلِ خود رنگ می گیرم.»
عالی
عالی
و مستی سَـــر نمیآید.