چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شبِ شعر

 سلام... امشب قرار گذاشتم تا هر موقع بیدار باشم شعرهایی را که می نویسم بر_خطّ توی وبلاگ بذارم. همین!

این غزل را توی راه نوشتم... در حینِ آمدن به همین جا که هستم. 


تظاهر می کنم هستم ولی در اصل نابودم

میانِ کثرتِ بی راهه ها.. گم کرده مقصودم


گریزان اَم زِ هر چیزی که از هستی نشان دارد

خودم را در عَدَم گم کردم و در خویش مفقودم


تضادِ بینِ عشق و نفرتم دیوانه اَم اصلن

به تارِ شعر می بافم خیالِ یار در پودم 


به دستِ چشمِ نا آرامِ تو آرام می گیرم

دو روزی برکه ام.. یک روز دریایم.. دَمی رودم 


نه موسای کلیم اَم... نه خلیلِ بت شکن اما

کنون در بندِ فرعونم.. اسیرِ چنگِ نمرودم


همه در رنج بودند و منِ بی قید خوش بودم

الهی عفو می گویم اگر یک روز آسودم


مرا چشمِ امیرالمومنین اَم(ع) بنده می خواهد

به روی چشم... من در بارگاهِ عشقِ معبودم


مسلمان اَم به تسلیمی که از سِلمِ تو می آید

من از روزِ ازل در روضه هایت گریه کن بودم



{وَانْظُرْ اِلَىَّ نَظْرَةً رَحیمَةً تَنْعَشُنى بِها}


آماده شو... من تیغ ها را تا میاورم...



دارم خودم را با غزل بالا میاورم

حالِ تمامِ زخم ها را جا میاورم

 

یک عمر من می سوختم دور از نگاهِ تو

خاکسترم را پیشِ تو... حالا میاورم

 

گرد و غبارِ روی دل را می تکانم و...

پنهان ترینِ سینه  را پیدا میاورم

 

با آن دلِ طوفانی اَت طوفان به پا نکن 

با این دلِ دریایی اَم دریا میاورم

 

نه! هیچ حرفی پیشِ چشم تو نمی زنم

زل می زنم یک آسمان رویا میاورم

 

دیگر نخواه از من مرا آب از سرم گذشت

چون می برم فرقی ندارد با میاورم

 

مضمون به جز لیلا ندارم تا غزل کنم

من پاک لیلایی ام و لیلا میاورم

 

...

سهمی بیا بگذار تا با هم جنون کنیم

آماده شو... من تیغ ها را تا میاورم...

 

 

که جان کَندن به دستِ خویش از من بر نمی آید...


به جانی که به تن خو کرده... از تن در نمی آید

که جان کَندن به دستِ خویش از من بر نمی آید


مگر ضربِ خلیلِ چشمِ تو بر تن فرود آید

وگرنه خود شکستن از منِ آذر نمی آید

 

خدا می داند این حالی که ما داریم با مستی

هزاران سالِ دیگر هم از این بهتر نمی آید

 

قدم گاهِ نگاهت شیوه ی دام است... می دانم

قفس هم باز باشد باز بال و پر نمی آید

 

چنان گردِ تعّلق ریختی در راهِ سالک ها

گریزی نیست... می سوزیم و خاکستر نمی آید

 

فقط ده روز با خونِ دلِ خود رنگ می گیرم

که از شامِ غریبان بر رگم نشتر نمی آید

 

مکن با تیغِ چنگیزی در این تقدیر خون ریزی

برای طالعِ این اشک.. چشمِ تر نمی آید

 

سحرها در حرای خویشتن مشغولِ آدابم

به حالی می رسم شرحی کنم... دفتر نمی آید

 

کمند از گیسوی تکفیر می بافند در این ره

تو تقوا پیشه کن... حالی که پیغمبر نمی آید

 

به نامِ جام.. کامِ خامِ مجنون پخته شد دیگر

بسا رنجی که نوشیدیم و مستی سر نمی آید