چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

دست گرمی با نفسِ امّاره!


سیگار را برای دل اَم دود می کنم

این سینه را به دستِ تو نابود می کنم

 

من با خدا معامله کردم غمِ تو را

در این معامله به خدا سود می کنم

 

باید که از لبت جگری دست و پا کنم

حالی اگر برای لبم بود می کنم

 

سیبی که طعمه کردی و من را شکارِ خود

دارم دوباره وقفِ خودِ رود می کنم

 

از این به بعد راهِ غزل های تازه را

با یک سبوی باطله مسدود می کنم

 

وَ این دو خط تراوشِ بی اعتبار هم

مثلِ بقیّه ی اثرم عود می کنم

 

بعدن به پاسِ این که مرا خلق کرده است

تقدیمِ به جسارتِ معبود می کنم


اگر نزدیکی اَت این است پس دوری چه خواهد شد؟


ز خود پیوسته می پرسم که مهجوری چه خواهد شد؟

اگر نزدیکی اَت این است پس دوری چه خواهد شد؟

 

کنون که خوب می بینم تو را با چشمِ خود این اَم...

ببین دیگر به نابینایی و کوری چه خواهد شد

 

فقط یک بار محضِ دل خوشی بزمی فراهم کن

فقط یک بار با یک بوسه ی صوری... چه خواهد شد؟

 

مرا مختارِ بینِ ماندن و رفتن رها کردی

اگر دل خوش کنی ما را به مجبوری چه خواهد شد؟

 

تو داری ناز می ریزی و من در فکرِ آن روزی

که با این نازها دورانِ مستوری چه خواهد شد؟

 

...

همیشه با خودم این رشته از افکار را دارم

که تکلیف طنابِ دارِ منصوری چه خواهد شد؟


پیکرِ بی جانِ خود را تا محرّم می کشیم


درد های مشترک داریم با هم می کشیم

آخرش هم خوب با این دردها دَم می کشیم

 

پخته و خامی و گمنامی و مشهورِی ِ ما

جمعِ اضدادیست کز تقصیرِ آدم می کشیم

 

با یقین.. تردید و شکّ را روی دوشِ خویش تن

تا به منزلگاه ِ قرب ِ خویش مبهم می کشیم

 

از همه داریم زخمِ خاصِ خود را می خوریم

از رفیق و نارفیق و خویش و عالم می کشیم

 

نشئگی ِ این دو نخ سیگار هم بی فایدست

ای به روی چشم مادر... بیشتر کم می کشیم

 

...

خسته از این روزهای تلخ و تکراری و پوچ

پیکرِ بی جانِ خود را تا محرّم می کشیم


سالِ نو مبارک...


آینده تصویری است از حالِ گذشته

تکرارِ بی مفهومِ افعالِ گذشته

 

هر روز فالی می زنم رونق بگیرم

صد رحمت اما باز به فالِ گذشته

 

وقتی که فصلِ نوبرِ انگور باشد

روزیِ ما هم غوره ی کالِ گذشته

 

حوّل الی... حالِ جدیدی... حالِ خوبی

ما را رها کردند در حالِ گذشته

 

دارد زمین دورِ خودش می گردد و ما

هی دورِ خود بر طبقِ منوالِ گذشته

 

ای دوست پیشاپیش "سالِ نو مبارک"

صد سال به آن سال ها!... سالِ گذشته


وقتی که رفتی فرصتِ برگشتنی نیست


تاریکیِ محض است... روزِ روشنی نیست

مسدودِ راهِ آسمانم... روزنی نیست


در آرزوی رفتنم... غافل از این که...

وقتی که رفتی فرصتِ برگشتنی نیست


دارم تناسب می زنم ایمانِ خود را

دیگر برایم هیچ حرفِ متقنی نیست


ما را حجابِ ما و من ها سخت کرده

در مجمع دیوانگان ما و منی نیست


سر را به روی دست می گیرم اگرچه

بعد از غروبِ هشتم اَم دیگر تنی نیست


روح ِ تغزل را چو اشکِ چشم جسم است

شاعر برایش غیرِ روضه مامَنی نیست


...

من مردِ مجنونی شدم... لیلا ندیدم

اینجا برای مردِ مجنون دل زنی نیست