چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

پاسخ گرفته اند ز دستت سوال ها


تمثیل می کنیم تو را با مثال ها


از بس که دوری از همه ی قیل و قال ها


 

تو واجب الوجودِ تعیّن گرفته ای


نقص است در برابر شرحت کمال ها


 

هرگز نمی شود که تو را در سخن نوشت


اعجاز لازم است برای خیال ها


 

سیمرغِ قاف هم نرسیدست سمتِ تو


عزمت همان و ... سوختنِ پرّ و بال ها



*چندی از یک ترجیع بند

میانِ راه که بودم طنابِ دارم سوخت


دلی نمانده ز بس در غمِ نگارم سوخت


خیال سوخت... سخن سوخت... هرچه دارم سوخت


 

هر آنچه سوختنی می نمود با آهم


شرر گرفت و تمامش به اعتبارم سوخت


 

به سخت جانیِ خود روضه گوش می کردم


دلِ شکسته ی دیوانه ای کنارم سوخت


 

به اتفاقِ خودم سیرِ خویش چون کردم


تمامِ قصه ی پنهان و آشکارم سوخت


 

چه قدر دیر رسیدم به انتهای مسیر


میانِ راه که بودم طنابِ دارم سوخت



{هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت} بی دل


آوردی ام خمار و... آخر خمار بردی


از ما قرار بُردی... بردی... دمار بردی


شیرین به دل نشستی... تلخیِ کار بردی


 

خونابه چشم دیدم... بارِ گران کشیدم


رفتی و  پیشِ پایت صبر و قرار بردی


 

کم ریختی و آن هم مستی به راه انداخت


آوردی ام خمار و... آخر خمار بردی


 

تیغت مگر نباید خون از گلو بگیرد


آن تشنه ی گلو را  بهر چه کار بردی؟!


 

من آمدم به راهت با پیکری شکسته


دیگر چرا ز  پایت گرد و غبار بردی؟


 

از خوف تو به سویت... از جلوه ات به رویت


تا خواستم گریزم ... حالِ فرار بردی


 

هر لحظه با شگردی... هر جمله با دلیلی


هر  مجلسی نشستی از ما کنار بردی


 

شعر و جنون و خاک و اشک و شراب و روضه


این ها چه بود یارب... در من به کار بردی؟



چقدر گریه ی بی اشک و بی صدا سخت است


همیشه اول و آغاز و ابتدا سخت است


همیشه آخر و پایان و انتها سخت است


 

کدام مرحله آسان نموده ای... ای عشق؟!


که با حضور تو هر جای ماجرا سخت است


 

اگر تو در همه ی راه پیشِ ما هستی


بگو که طیّ ِ طریق جنون چرا سخت است؟


 

اگر نبود بلایت بلی آ،  نمی گفتم


به جز اَلَستُ بَربّی اَت ابتلا سخت است


 

ندای  اِنکَسَرَ ظَهری اَم تعارف نیست


کشیدنِ غمِ تو روی دوشِ ما سخت است


 

کنارِ رهگذران بود... این که فهمیدم


چقدر گریه ی بی اشک و بی صدا سخت است


...

خیال کردم از این روضه بر نمی آیم


اجازه دادی و خواندیم... منتها سخت است



***

برداشتِ ذوقی از غزلِ بی نظیر ِ  حضرتِ شیخنا رضا جعفری(دامت ذوقه)


{اگر شهید شدم جنگ تن به تن سخت است...}



تا کی قرارت هست بر پیمان بمانی؟


بی چاره ای... باید که تا پایان بمانی


تا انتهای عمر در زندان بمانی


 

آغشته ی رنجی که شیرین است طعمش


تا کی قرارت هست بر پیمان بمانی؟


 

چشمت گواهی می دهد وقتِ سحرها


تصمیم داری خالق ِ باران بمانی


 

دردِ تو از نوعی است که درمان ندارد


مجبوری ای بیمار... بی درمان بمانی

 


تو مصطفایی و خدا می خواست حتا


در بین ِاین نامردمان انسان بمانی