از ما قرار بُردی... بردی... دمار بردی
شیرین به دل نشستی... تلخیِ کار بردی
خونابه چشم دیدم... بارِ گران کشیدم
رفتی و پیشِ پایت صبر و قرار بردی
کم ریختی و آن هم مستی به راه انداخت
آوردی ام خمار و... آخر خمار بردی
تیغت مگر نباید خون از گلو بگیرد
آن تشنه ی گلو را بهر چه کار بردی؟!
من آمدم به راهت با پیکری شکسته
دیگر چرا ز پایت گرد و غبار بردی؟
از خوف تو به سویت... از جلوه ات به رویت
تا خواستم گریزم ... حالِ فرار بردی
هر لحظه با شگردی... هر جمله با دلیلی
هر مجلسی نشستی از ما کنار بردی
شعر و جنون و خاک و اشک و شراب و روضه
این ها چه بود یارب... در من به کار بردی؟
توفیقاتتان مستدام....
هر غزلی به نوعی مستفیضمان میکند ، ان شاء الله چشمه های فیوضات برای شما هم هر لحظه جاری باشد...
ممنون. لطف دارید