دلی نمانده ز بس در غمِ نگارم سوخت
خیال سوخت... سخن سوخت... هرچه دارم سوخت
هر آنچه سوختنی می نمود با آهم
شرر گرفت و تمامش به اعتبارم سوخت
به سخت جانیِ خود روضه گوش می کردم
دلِ شکسته ی دیوانه ای کنارم سوخت
به اتفاقِ خودم سیرِ خویش چون کردم
تمامِ قصه ی پنهان و آشکارم سوخت
چه قدر دیر رسیدم به انتهای مسیر
میانِ راه که بودم طنابِ دارم سوخت
{هوس نماند زبس عشق آن نگارم سوخت} بی دل
احسنت
ممنون
الهی
اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی, ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی...