چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

همچون کلیم مستِ میِ « لَن تَرانی» ام


چون سرو ایستاده ولی قد کمانی ام


پیری رسیده است به فصل جوانی ام


 

شوقِ گناه و حالِ ثوابم برابراند


هر آن، دچارِ وسوسه ی این و آنی ام


 

یک روز سفره دارِ شراب و پیاله ام


روزِ دگر به خونِ دلِ خویش بانی ام


 

پیدایی ام چه سود؟ که گم می کنند نام


در جستجوی سیر و سلوکی نهانی ام


 

یا جان بگیر و یا ز لبت جرعه ای چشان


روحی بده به پیکره ی نیمه جانی ام


 

ارشد الی الطّریق... منِ ِ راه مانده را


در این مسیرِ صعب که گوید نشانی ام؟


 

ممسوسِ ذات را نتوان مسّ ِ دیده کرد


مستِ علی الدّوام می ِِ « لن ترانی» ام *


 

قصدم نبود بی تو کلامی هدر دهم


شعری نوشته ام به خیالِ تبانی ام


 

این چلّه ها بدونِ حضورت اثر نداشت


باید خودت دوباره کنی «دل تکانی» ام


 

محتاجِ خلوتِ سحری با دو جرعه اشک


هم سازِ با نوای نی ِ جمکرانی ام

 

 

* نسخه ی دیگری از این مصرع که انتخاب یک کدام از بین شان سخت بود:   

همچون کلیم مستِ میِ « لن ترانی» ام 


 * اردی بهشتِ نود و سه  - جمکران


نظرات 4 + ارسال نظر
قطره پنج‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 09:05 ق.ظ

خیلی عالی. خیلی فوق العاده. خدا حفظتون کنه
شما اشعارتون را چاپ هم کردین؟ اگر بله کتابتون را معرفی کنید

مخلصم. ممنون
نه الحمدلله توفیق نبوده

غریبه پنج‌شنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:46 ب.ظ

... روز دگر به خون دل خویش بانی‌ام

احسنت
عالی

ف.الف جمعه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:48 ب.ظ http://majhool.blog.ir

باید خودت دوباره کنی «دل تکانی» ام.....
.
این یکی " همچون کلیم مستِ میِ « لن ترانی» ام " هم بهتر بود انگار...

ممنون از اظهار نظر

احمد شنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:31 ق.ظ

السلام علیک... سلام من عرفک بما عرّفک به الله

ای حضور امن و امان،
می‌خواهم از آشوب و بحران بگویم، از عفونت سنگین گفته‌ها
و از زخم سیاه نوشته‌ها.
می‌گویند این قرن آشوب و بحران، می‌خواهد با سرعت علم و شتاب ارتباطات، پا در مقطعی بگذارد که به پیش‌بینی معرفت‌شناسان، سال‌های حیرت‌زدایی علم است و برکناری وحی و عزلت دین... دینی که بر شاخه‌های حیرت آویخته است و از زمین راز سر بر می‌دارد.
می‌گویند در این سال‌ها جایی برای تو نیست و در این سرزمین کاری برای تو نیست.
می‌گویند تو نیستی. تو ضرورتی نداری، که انسان معاصر سرپرست نمی‌خواهد، که دین بر فرض راه باشد تنها راه نیست. و خدا بر فرض اثبات شود و وجود داشته باشد، لزومی ندارد. آدمی آموخته تا با پای علم و همت خویش گام بردارد و منتظر رسالت و ولایتی نباشد، که از تجربه شکست دین و بن‌بست رسالت، آدمی این گونه استغناء از دین و استقلال از آسمان را آموخته است.
می‌گویند که دین، این دنیایی نیست. بیش‌تر از هدایت به مبدأ و معاد، رسالتی ندارد، که انسان علمانی و عقلانی، مشکلات برخاسته از جهل و خرافه را سامان می‌دهد، که در دنیای ارتباطات دیگر وحشتی نیست. دین در این دنیای علم اگر عرفان غیر دینی بگذارد و با تفکر زاید و هله و هلهله، کنارش نگذارد، می‌تواند به موضوع و انگیزه و تفسیر مکاشفه‌ها بپردازد. و آدمی را این‌گونه در بعد از ظهر خسته صنعتش با قهوه‌ای امن و آرام پذیرایی نماید...
این‌ها را می‌گویند و می‌نویسند و من این‌ها را می‌شنوم و می‌خوانم.
تو بگو با این همه زخم، با این همه شماتت چه توانم کرد؟
تو بگو در این جدال حسّ و حافظه و عشق و عاطفه، آن هم با دلی که تو را تجربه کرده و تو را می‌خواهد، چه توانم کرد؟

[عین.صاد / تو می‌آیی]

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد