چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

یقین باور نخواهم کرد تا روزِ ابد...


چه عزمِ باطلی... وقتی که قبله چشم او باشد


چه می گردیم ما چون آب لبریز از سبو باشد


 

چرا بیهوده می گیریم دامانِ کسی دیگر


که از ممّا تحبّونش فراوان تنفقوا باشد


 

پس از آن کوچه گردی ها.. رسیدم کوفه... مردی را


نشان دادند... شاید فرصتی هم گفتگو باشد


 

تَرائَتْ اَرْضُ ْغَرِیَّیْنِ فَاخْضَع... وَاخْلَعِ النَّعْلَیک


دُّمُوعُ سَفْح... باید خون بگریم تا وضو باشد



یقین باور نخواهم کرد تا روزِ ابد... روزی


که چشمانِ گنهکارم به چشمش روبرو باشد


 

کنار ِقبّه ی سامی... به لوحش نام، گمنامی


اسیرِ پیچکِ دامی که بندش آبرو باشد


خدا را شکر، دل را خواست تا دیوانه اش باشد


چه دورِ باطلی... وقتی که کعبه خانه اش باشد


چه می گردیم ما؟ جبریل هم پروانه اش باشد


 

نه تنها هر چه مخلوق است مدهوش اَند از جامش


رسول الله(ص) هم مستِ می ِ پیمانه اش باشد


 

علی(ع) ممسوسُ فی ذاته... تَمادَت فی مناجاته


و هر چه هست در واقع، همه بیعانه اش باشد


 

به حکمِ لا فتا الاّ علی(ع) لا سیف الاّ... هم


خدا تکبیر گوی ضربه ی جانانه اش باشد


 

نمی افتد به دامِ هیچ وهمی جلوه ی عنقاء


که مرغانِ هوایی بندِ دام و دانه اش باشد


 

قَلَعتُ‏ بابَ خیبر را بنور ربّها... حیدر(ع)


که این یک باب از صدها هزار افسانه اش باشد


 

به حالِ خویش می بالم... که در این پختگی کالم


خدا را شکر دل را خواست تا دیوانه اش باشد

 

 

از عدم تا وجود... تا ملکوت


ای نشسته به ساحتِ لاهوت


ما جدایانِ از تو... در ناسوت


 

طمعِ در مقامِ سلمان بود


اینکه کردیم از بهشت هبوط


 

خاطبِ خطبه های شقشقیه


جملگی حرفی و همیشه سکوت


 

همه از حرکتِ لبانت مات


همه در فهمِ خطبه ات مبهوت


 

بخشش ات در نماز هم جاری


رسمِ انگشتری پر از یاقوت


 

قوسِ ابروی تو صعودِ  نزول


از عدم تا وجود... تا ملکوت


 

با تو قبل از خیال، عجزِ سلوک


تازه بعد از خیال هم، برهوت


 

لا یُقاسی بِکَ احد... مولا


لا{.یَحولُ به تیغ و سجده} یَموت


 

رزقِ ما نوشِ روضه ای نمکین


غالبن اشک بوده ما را قوت


 

روزیِ ما همیشه دستِ شماست


انّما تنفقوا... به وقتِ قنوت



گاه کم می آورم... گاهی تحمل می کنم


سوختن را چون تو می خواهی تحمل می کنم


با سبویی اشک یا آهی تحمل می کنم


 

گرچه پنهان است خورشیدِ نگاهت پشتِ ابر


در شبِ هجر تو با ماهی تحمل می کنم


 

بی حضورت مفسدِ فی الارض ها مُصلِح شدند


خویش گمراهم، که گمراهی تحمل می کنم


 

همچو یوسف طعمه ی مکرِ برادرها شدم


گوشه ی زندان و در چاهی ... تحمل می کنم


 

چون تمامِ ماه ها ماهِ محرم نیستند


گاه کم می آورم... گاهی تحمل می کنم



جمعه - نوزدهمِ اردی بهشت 93 - خیابانِ ولی ِ عصر(عج) 


همچون کلیم مستِ میِ « لَن تَرانی» ام


چون سرو ایستاده ولی قد کمانی ام


پیری رسیده است به فصل جوانی ام


 

شوقِ گناه و حالِ ثوابم برابراند


هر آن، دچارِ وسوسه ی این و آنی ام


 

یک روز سفره دارِ شراب و پیاله ام


روزِ دگر به خونِ دلِ خویش بانی ام


 

پیدایی ام چه سود؟ که گم می کنند نام


در جستجوی سیر و سلوکی نهانی ام


 

یا جان بگیر و یا ز لبت جرعه ای چشان


روحی بده به پیکره ی نیمه جانی ام


 

ارشد الی الطّریق... منِ ِ راه مانده را


در این مسیرِ صعب که گوید نشانی ام؟


 

ممسوسِ ذات را نتوان مسّ ِ دیده کرد


مستِ علی الدّوام می ِِ « لن ترانی» ام *


 

قصدم نبود بی تو کلامی هدر دهم


شعری نوشته ام به خیالِ تبانی ام


 

این چلّه ها بدونِ حضورت اثر نداشت


باید خودت دوباره کنی «دل تکانی» ام


 

محتاجِ خلوتِ سحری با دو جرعه اشک


هم سازِ با نوای نی ِ جمکرانی ام

 

 

* نسخه ی دیگری از این مصرع که انتخاب یک کدام از بین شان سخت بود:   

همچون کلیم مستِ میِ « لن ترانی» ام 


 * اردی بهشتِ نود و سه  - جمکران