چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

لکَ لبیک یا ربّ المَجانین


دل و پیغام و پسغامی که چشمت...

برای عاشق ِ خامی که چشمت...

 

همیشه نیست این گونه اشارات

فقط مختصّ ِ ایّامی که چشمت...

 

سزاوار است قامت هم ببندم

برای بردن نامی که چشمت...

 

کشیدم مست از طرحی که مویت...

نشستم.. بست در دامی که چشمت...

 

همه دارند می آیند سویت

وَ غافل از سرانجامی که چشمت...

 

همین تشبیه تنزیهی مرا بس

همین تلمیحِ « بادامی که چشمت...»

 

به ما هم می رسد... ابن السّبیلیم

ثواب ِ ختم ِ انعامی که چشمت ...

 

طمع داریم حالی را که دارد...

...خرابی، لحظه ی کامی که چشمت...

 

ولایت کرده بر هر چه فقیه است

خودش نه... شرحِ احکامی که چشمت...

 

تن و جان و سر و دست و دل و خون

فقط فهرستِ اقلامی که چشمت...

 

لکَ لبیک یا ربّ المَجانین

کنون بستیم احرامی که چشمت...

 

سرازیرم شبیه ِ رود در تو

در اقیانوس ِ آرامی که چشمت...


آزادی کلمات از حصر خانگی روح!

  

امشب در منزلتی فراخ تر از خویشم... به امید دریچه ای تازه... تکرارها جوابم را نمی دهند. حال هر شب است. حداقل خیلی از شب ها. به این تفاوت که دستم به اظهار که می رسد باید عجز را جار بزنم. این هم از مصیبت هاست. عجز را به باب افعال که ببری می شود اعجاز. بعد باید ایمان بیاوری. مجبوری ایمان بیاوری... 

دیشب میخواندم: المسئول حر حتا یعد... من کجای این بازه ی ممتد خویشتن خودم را بستم ؟ که تعهد دادم و درخواست را پذیرفتم. این آزادی ظاهری به دردم نمی خورد. مضمون تازه می خواهم. وزن خسته ام کرده. حرف ها خسته ام کرده. شنیدنی ها و خواندنی ها. اداها و اصول ها و اطوارها... حاشیه ها... حتا متون. حتا فکر کردن به چیدن و ساختمان دادن. به یکنواختی. به نقد . به تولید محتوا. ارواح روح(اش)(ام)(امان)(...) به ادا. به هیچ و پوچ. گسست واردات نفسانی از ته نشینه ی وجود. گیسویت دام بلا بود به دام افتادیم. گیسویش دام بلا بود؟ به دام افتادیم؟... بح بح . چح چح. من . تو . ما. او. تعارفات. مسکنات- تسکین دهنده ها - مخدرات- اعوذ بالسیگار من التکرار. یکی از تنها تکرارهایی که تازگی دارد.  

 

روضه ها خواندیم و چشمی تر نشد... حال - دارم فکر می کنم چه کلمه ای بیارم - حال چی؟ حال داغون؟ داغون اصلن کلمه ای نیست که مناسب غزل باشد- همخوانی ندارد با مصرع اول- حال نامیزون ما بهتر نشد - نامیزون عرفی است. چیپ و سطحی است. حال - ؟ - این تازه شعر است یعنی بالاتر از تجرد. شعر حکم قلب را دارد در روح- فلسفه حکم عقل را دارد و عرفان حکم نفس را. قلب لطیفه ی ربانی. مافوق تجرد. عقل ذاتن و فعلن مجرد و نفس ذاتن مجرد وفعلن نیازمند به ماده. این هم از عرفان.  

تازه این شعر است. شعری که برای پر کردن جاهای خالی اش تا مرتبه ی خیال می آید دوای درد نیست. 

دل میکنم. آخرش دل میکنم . از شعر هم. من از دل کندن ام ماندن به تقدیرم نمی آید... 

  

عالم مگر تکرارهای تلخ کم دارد - که حرف های تازه می خواهی بیاموزِی؟  

 

دل از طبیعت مجنونی اش چ خیری دید - که حیله های جدید از پیاله یاد گرفت؟ 

 

درخت پیر می افتد... تبر نمی خواهد 

 دل شکسته که چشمان تر نمی خواهد  

 ***

فارغ از آداب و ترتیبیم ما... مستیم ما 

ای دل دیوانه ... 

  

زبان به گفتن حرفی جدید باز نکن

که هر چه هست مکرر نمودن هیچ است 

 

الا اهالی حرف و سخن که بر صدرید

سکوت ما همه تقصیر های و هوی شماست

  

ای مست اصل باده پنهانی است .. رد گم کن 

هشیار هم همچون خودت جانی است... رد گم کن 

امروز امروز است... فردایت کجا پیداست؟ 

چون هیچ معلومت ز فردا نیست رد گم کن 

بی خویشتن از خویش خواهی رفت تا بالا 

خون دلت این جلوه را بانی است.. رد گم کن 

گویی که از هیچت خبر می آید و مستی

هرچند روحت در تو زندانی است... رد گم کن 

فردا شبی از جشن نامردم جدایی کن 

شهری چو لبریز از چراغانی است... رد گم کن 

روزی مسیرت هم به گودالی اگر افتاد 

دیدی که یوسف باز قربانی است... رد گم کن 

رد گم کن از هرچه تو را یادآوری دارد 

مستی اگر... مستی طریق دیگری دارد 

افسوس بر مستی که جارش گوش میخواهد 

افسوس بر دیوانه... تا بر تن سری دارد 

راه میان بر میزنی... یک در میان بن بست 

پیرت گمان دارم که راه بهتری دارد 

انظر الی ما قال نه... من قال می خواهی 

آری عبوری تازه از گودال می خواهی 

طغیان ظاهر کرده ای... باطن تو را سهل است 

ابرو و چشم و زلف و خط و خال می خواهی 

تقدیر یارت گرچه حفظ پرده پوشی بود 

کارت گذشته چشم من... تمثال می خواهی 

از رای مفعولی نباید پرده بر داری 

تا ابتدا و انتهایش دال می خواهی

دیگر تو را امروز و فردایت نباید گفت 

تو واجب المرگی... سفر را حال می خواهی 

صبوح قدوس... ربنا و رب الملائکه. 

 

والعاقبه للمتقین

تا کی بناست حضرتِ دل(ع)... دلبری کنی


عالم مدار چرخش خود را شناخته

در این قمار هر چه که رو کرده باخته

 

آدم خیال کرده خودش برگزیده شد

غافل از این که داغِ تو او را گداخته

 

تکلیفِ  ما پس از نظرِ تو مشخص است

در مقتل ایم و تیغِ کجت تیز و آخته

 

تا دل هوای هوی علی اکبری(ع) گرفت

در حینِ این که سوخته با گریه ساخته

 

ما را همیشه طوقِ ولای اَت به گردن است

ذکرم علی علی (ع) ست به آوای فاخته

 

شیرین تر از خیالِ تو ما را خیال نیست

سیبی که در زمینِ تو روئیده کال نیست

 

بندیم... بندِ زلفِ خرامی که داشتی

در حولِ جذبه های مدامی که داشتی

 

ارباب زاده خوی کریم اش زبان زد است

پس میهمان شدیم به جامی که داشتی

 

دامت اگر چه خاصه ی خاصانِ اولیاست

ما نیز در احاطه ی دامی که داشتی

 

لب های حضرتش به لبت خو گرفته اند

از بس خدا گرفته ز کامی که داشتی

 

هر باره با صدا زدنت مست شد پدر

از حالِ نابِ بردنِ نامی که داشتی

 

آخر کسی تو را نظرت می کند علی(ع)

حالا ببین چه با پدرت می کند علی(ع)...

 

با خود قرار داشته ای سروری کنی؟

با جلوه ای ملیح جنون پروری کنی؟

 

یا این که بی اراده ی خود ربّ ِ ما شدی

تا کی بناست حضرتِ دل(ع)... دلبری کنی

 

بعد از تو آسمان سرِ جای خودش نماند

اصلن خدا نوشت که پیغمبری کنی

 

چشمت مگر چه داشت که چشم از تو برنداشت

باید به روی خود همه را مشتری کنی؟

 

در کربلا همین که تو گفتی: انا العلی(ع)...

گفتند آمدی که کمی حیدری(ع) کنی

 

تیغ ات رجز شنید به دستِ تو تاب خورد

هر کس که تشنه بود ز سرچشمه آب خورد!


بارِ دگر خداست که رفت است در حجاب...


 

حَدَّثتُ عَن دلِ بنِ جنونِ بنِ اشکِ ناب:


هیهات سازه های نگاه اَش شود خراب


 

اول دو پُک بزن به خودت تا به نعشگی


پیمانه را قمار کنی... بعد هم شراب


 

اول وضو بگیر و سپس معتکف به درد...


کآخر به خونِ پیکرِ خود می کنی خضاب


 

غایاتِ آفرینشِ انسان نبودن است


طرحِ  عبورِ چشمِ دلِ خسته از سراب


 

ما نسلِ سالِ شصت و چهاریم تا ابد


پیش و پس اَش زمانه زِ ما غرقِ التهاب


 

در ظرفِ فهم های نپخته نخفته ایم


ما را ندیده اند مگر در خیال و خواب


 

ما هشت سال از اثرِ باده زیستیم


روحی فداک... روحِ خدا... روحِ انقلاب


 

تصویرِ تو شگردِ خدا بود در عیان


تدبیر تو نهان شدنِ روضه در خطاب


 

تو آمدی و رفتنِ ما سهل و ساده شد


از هیبتت شکست بُتِ خفته در حباب


 

روشن ضمیرها همه گی محوِ نورِ تو


تو آمدی... به دورِ مدارِ تو آفتاب


 

والفجرِ هشتِ تو همه را خط شکن نوشت


از کربلای پنجِ تو  گشتیم مستجاب


 

یا کاشف الکروبُ عنِ السینه های ما


ای جامِ زهر نوشِ زِ یارانِ انقلاب


 

در پشتِ پرده قصه ی آن سوختن بگو...


گو این که قطعنامه تو را کرده بود آب


 

دیگر فقط هلالی از آن سرو مانده بود


دیگر مکاشفاتِ تو بود و ابوتراب...


 

ای اهلِ چاره... چاره ی ما را کنید که...


امّن یجیبِ ما شده لبریزِ اضطراب


 

ما را خُمارِ نارِ عبودیّتش گذاشت


بارِ دگر خداست که رفتَ ست در حجاب...



{ به این فکر نکن که اگر امام(ره) نبود و نمی آمد چه می شد؟... که اگر امام(ره) نبود ما هم نبودیم... و اگر امام(ره) نمی آمد دیگر نایی و پایی برای رفتن ِ ما نمی ماند و ما می ماندیم برای پوسیدن و فرو رفتنِ در مرداب ِ تحجر و غرق شدن در گرداب ِ تجدد.

 همین اندک بودن مان و کورسوی امیدمان به عبور، از سر صدقه ی جاریه ی امام(ره) است. همین  نفس های آخری که داریم می کشیم و خس خس سینه های خسته مان در بقایای هوای طیبه ی اوست ... و من قبل تر ها به این فکر می کردم که اگر امام(ره) نبود و نمی آمد چه می شد؟ اما حالا دیگر ترس ِ شرح ِ ماوقع اش در خیال ِ کالم محتاطم کرده است. حالا نگران ِ خودمان ام برای شرمندگی از نگاهش اگر در مهمانی شام اول چشم در چشم شویم... که می شویم!}

به ما امید نبندید... حالِِ دل خوش نیست


{أیْن الْقُلُوبُ الّتی وُهِبَتْ لله، وعُوقِدَتْ عَلَى طاعَةِ اللهِ؟}



دلا بسوز که ما را هوای سوختن است


بسوز چون دلِ مجنون برای سوختن است


 

به فکرِ این که گلستان شود مسیر نباش


که سیرِ اهلِ ولا ابتلای سوختن است


 

خوشا به حالِ تو در این سلوکِ پنهانی


خوشا که نیستی ات انتهای سوختن است


 

در این سلوک توسل بکن به ناله و اشک


شرابِ مجلسِ رندان دوای سوختن است


 

گریز می زنی و می رسی به روضه ی عصر...


در این مکاشفه هم روضه های سوختن است...

...

 

به ما امید نبندید... حالِ دل خوش نیست


مرا از اولِ خلقت بنای سوختن است