آشفته ام... انگار غم گم کرده باشم
انگار چیزی در عدم گم کرده باشم
می جوشدم بحر و عروض ناگزیری
دل تنگم و گویا قلم گم کرده باشم
بیراهه ای در عالمی پایین تر از عقل
شاید مثالی از خودم گم کرده باشم
می ترسم از اینکه بیایم... بازگردم
اما خودم را باز هم گم کرده باشم
دَم می زند تا زندگی جریان بگیرد
مُردم...گمانم بازدَم گم کرده باشم
اُرشد الی الحال و هوای چشم هایت
شاید دلم را در حرم گم کرده باشم
از روضه های آب سهم اَم را گرفتم
تا دست را پای علم گم کرده باشم
این شعر را دی شب از لا به لای کتاب " بال های بایگانی" سید حسن حسینیِ پیدا کردم.
فکر کنم یک سال پیش نوشتمش و احتمالن متاثر بودم از شیوه ی سیدّ بزرگ
سلام.
چقدر جات توی پلاس خالیه.
التماس دعا.
سلام احمد جون
لطف و معرفتت مسبوق به سابقه ست. با این شیوه ات شرمنده گی میمونه برا بی معرفتا(خودمو میگم:).
حسش نیس!. دعامون کن
خیالاتم همه آلوده...