چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شطح ِ ششم


سعید بن عبدالله حنفی... و ما ادراک ما سعید... 


تقدیم به مُرادِ ما؛ ما که روحِ متعالی را بی حضورِِ عقلِ معاش در قمارِ قالوا بلی باختیم و حالا تنها جسمی داریم تا سپر کنیم برای حضرتِ ربُ الارباب(ع)


وقتی که تیرها به تنت باده می شدند

مستان برای درکِ تو آماده می شدند


با احتجاجِ روضه ی تو راه های سخت

دیگر برای رفتنِ ما ساده می شدند


وقتی حسین(ع) گفت که قد قامت الصلاه

وقتی صحابه بر سرِ سجاده می شدند


تو یک تنه سپر شدی و هر چه تیر بود

در تکه تکه های تو جا داده می شدند


حجمِ تنت پر است... کسی میهمان توست؟

آن رقعه ها* برای که آماده می شدند؟


دیگر رسیده ام به جوابم، «چرا همه

در بزمِ خون خویش که افتاده می شدند»...!؟


...

ای کاش می شد از تو فقط گفت و از تو خواند

تا آنکه مردمان همه آزاده می شدند



*آوازِ  تیر در نشانه(از منتهی الارب )


** یک روضه ی مفصل مولانا سعید بن عبدالله حنفی طلب باشد. که برای سلوک از دلِ کثرت و مدرنیته و عالمِ ماهیّات، که روح به تشّتت می افتد و نفس امّاره بر لوّامه و مطمئنه غالب است و عقل در بندِ وهم و خیال... تنها باید با این روضه سلوک کرد... که روضه ی عبور است و روضه ی خودِ ما. مگر خرجمان کنند تا قیمتی پیدا کنیم.


***روضه ی چند سال قبلِ حقیر


نظرات 1 + ارسال نظر
احمد سه‌شنبه 14 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:54 ب.ظ

جای مصطفای عمانیان خالی‌ست.
نه به خاطر فلسفه‌بافی‌های فرهنگستانیِ دوست‌داشتنی‌اش و نه به خاطر تعریض‌های تلخ و نقدهای بُرنده‌اش.
که این‌جا فیلسوف فراوان دارد و معترض و منتقد هم... بعضن بهتر از او.
بیش‌تر دل‌تنگ روضه‌خوانی‌ام که از غربت و فرقت می‌سرود و خودش را در هر حال می‌رساند به محرم.
و از هرکجا _ وسط غزلی عاشقانه‌ حتی _ پل می‌زد به گودال قتلگاه.
در تنگ‌نای قافیه‌ها می‌رسم به عشق / عشقی که ساکن ابد کربلای توست
*
کاش برمی‌گشت و با رهبریِ عواطف و رهبریِ احساسات اصیل و رهبری قلوب و جهت‌دهی‌‌اش،
وساطت می‌کرد در بسط فیض الهی: محبت ارباب علیه‌السلام.
مردِ مردانه و پیر فرزانه‌ی ما گفته بود:
شهادت، هنر مردان خداست.
شاید از این جهت شهادت را هنر معرفی می‌کند، که شهید با فعل خودش احساسات اجتماعی را به بلوغ در بندگی می‌رساند.
کاش مصطفای شهادت‌طلب هم بر می‌گشت و با همان یک - دو غزلش، راه هموار می‌کرد در رساندن احساسات اجتماعی به بلوغ در بندگی: محبت ارباب علیه‌السلام.

انت الذی فتحت لعبادک باباً الی محبته... سَمَّیته غزل.

احمد...
این قدر ملکوتی خواهی ات را به رخِ ما قبرستان نشینانِ عاداتِ سخیف نکش :)

همین جا هم دیگه در شرف تعطیلیِه احمد جون. چندین ماهه دیگه تو خونه پای نت نمی شینم...در محلِ کار هم که بعد از فرآیندهایی پلاسم به کلی تعطیل شده و باز نمیشه... حسشم نیست خیلی...

این وظیفه ی خطیر رو به تو می سپارم :)

ملتمس دعا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد