سعید بن عبدالله حنفی... و ما ادراک ما سعید...
تقدیم به مُرادِ ما؛ ما که روحِ متعالی را بی حضورِِ عقلِ معاش در قمارِ قالوا بلی باختیم و حالا تنها جسمی داریم تا سپر کنیم برای حضرتِ ربُ الارباب(ع)
وقتی که تیرها به تنت باده می شدند
مستان برای درکِ تو آماده می شدند
با احتجاجِ روضه ی تو راه های سخت
دیگر برای رفتنِ ما ساده می شدند
وقتی حسین(ع) گفت که قد قامت الصلاه
وقتی صحابه بر سرِ سجاده می شدند
تو یک تنه سپر شدی و هر چه تیر بود
در تکه تکه های تو جا داده می شدند
حجمِ تنت پر است... کسی میهمان توست؟
آن رقعه ها* برای که آماده می شدند؟
دیگر رسیده ام به جوابم، «چرا همه
در بزمِ خون خویش که افتاده می شدند»...!؟
...
ای کاش می شد از تو فقط گفت و از تو خواند
تا آنکه مردمان همه آزاده می شدند
*آوازِ تیر در نشانه(از منتهی الارب )
** یک روضه ی مفصل مولانا سعید بن عبدالله حنفی طلب باشد. که برای سلوک از دلِ کثرت و مدرنیته و عالمِ ماهیّات، که روح به تشّتت می افتد و نفس امّاره بر لوّامه و مطمئنه غالب است و عقل در بندِ وهم و خیال... تنها باید با این روضه سلوک کرد... که روضه ی عبور است و روضه ی خودِ ما. مگر خرجمان کنند تا قیمتی پیدا کنیم.
ماه ِ رحمت تمام می شود و بارِ من مانده است بر دوشم
تا کجا نعشِ خویش را بکشم؟ پس کی از آن پیاله می نوشم؟
رونقِ چشم اشکِ روضه و من چشم بی رونقی که خشک شده
همه در روضه آه و فریادند... بی صدا کُنجِ روضه خاموشم
به سرم می زند که هو بکشم... از تهِ چاهِ دل سبو بکشم
به سرم می زند... ولی عمریست از میِ فاطمیه(س) مدهوشم
دوست دارم فقط خیال کنم آخرش می رسم به پایانم
مثلِ حرّ می شوم وَ اربابم(ع) لحظه ای میهمانِ آغوشم
ساقیا جرعه ای شراب بده... ما همه تشنه ایم آب بده
همچنان قبل بی حساب بده... من فقط با دمِ تو می جوشم