چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

تاریخِ معاصرِ درد


در من خیابانِ انقلابی است...

و رهگذرانی هر لحظه در حالِ عبور


از مرد و زن و پیر و جوان

از عاشق و معشوق... فقیر و غنی... عارف و عابد... شاعر و تاجر

و کارگردان و بازیگر... از من می گذرند

و از سنگ فرش های تنم خاطره می سازند برای خود


...و روحی که تاریخِ معاصرِ درد را

از تنهایی و تظاهرات و خونریزی و راهپیمایی و اغتشاش...

چشیده است.


من تاریخِ معاصرِ آشنایانِ خویشم

هر که حتا لحظه ای با من نشست

و سکوتم را در تقیّه ی حرف هایم شنید

برای ارائه ی علمیِ غربت اش به زخم های روی تنم استناد کرد


آری ... همراه با قدم هایی که حسّ شان می کنم

در همهمه ی بوق های ممتدِ عابرانِ سواره و معبّرانِ خواب های عبور

فعلِ گذشتن را می فهمم


و اینگونه شبهی از خویشتن را در وجودشان تکثیر می کنم.


من تاریخِ معاصر دوستانِ خویشم...


من پشتِ سرم حرف زیاد است همیشه!


کاش می شد واقعیت ها همه رویا شوند

تا که آدم های کوچک، هیچ و ناپیدا شوند

 

کاش بابِ گفتگو بینِ من و ما باز بود

تا که این سوء تفاهم ها... تفاهم ها شوند

 

کاش آنهایی که در مردابِ ماندن مانده اند

لحظه ای با شوقِ رفتن از زمینی پا شوند

 

کاش این بی معرفت هایی که آدم گونه اند

در قیامت نه!... همینجا زودتر رسوا شوند

 

کاش بعضی ها فقط یک ذرّه وجدان داشتند

کاشِ مرد و زن مریدِ مردیِ مولا(ع) شوند

 

دیر یا زود این تشتّت رو به وحدت می رود

خوب یا بد قطره ها باید همه دریا شوند

 

شاخه های یخ زده نوروز را گُل می دهند

روسیاهی رنگِ هیزم هاست تا معنا شوند


غافل ای دل... هیچ کس آماده ی این بزم نیست

مانده تا این عقل های جن زده... شیدا شوند

 

کاش... اما کاش ها رویای کالِ شاعری ست... که نفهمیدست "من"ها کار دارد "ما" شوند...

 

شاعران تنها تر از آنند که با رفتنِ ...    چند آدم از کنارِ شعرشان تنها شوند


{تکمله} 

کاش می فهمید دل... هر جا که باشد کربلاست

تا تمامِ روزهایش روزِ عاشورا شوند...



زخمِ شهود



این بغض گلوگیر مرا می کشد آخر

هرچند کمی دیر.. مرا می کشد آخر

با زخمِ شهودم چه کنم مادرِ(س) خوبم؟

این تلخیِ تقدیر مرا می کشد اخر



شطح ِ سیزدهم


بوسه ات را نوش دارو کن به خوردِ ما بده

تشنگان را قطره ای از آبِ آن لب ها بده


وعده ی فردا و پس فردا چه می آید به کار

مستحقِ درد را درمان همین حالا بده


عاشقان جاماندگانِ از وصالِ دلبرند

لااقل ما را میانِ عاشقانت جا بده


جان رسیده تا گلویم... دست و پایم بیشتر...

مرحمت کن یا بگیرش کامل از تن یا بده


هیچ کشفِ تازه ای دیگر برایم تازه نیست

کهنه تن پوشی به این عریانِ بی پروا بده


سر به روی دست مانده... فرصت تقدیم نیست

چند سالی زودتر اذنِ دخولم را بده



گریه بر سال های بعد...


اولین گریه ها برای تو بود

درد، آواره ی دوای تو بود

 

کم کم از شرقِ خویش تابیدی

ظلمت و نور، ماسوای تو بود

 

گو که دیدار تازه می کردیم

چون دل از قبل آشنای تو بود

 

غیرِ تو هیچ کس احاطه نداشت

بر محیطی که در فضای تو بود

 

مدعّی در عدم قدم می زد

قلمِ جود از سخای تو بود

 

از ازل ما فقط شراب زدیم

که حسابش همه به پای تو بود

 

رازِ این قصه برملا شده بود

همه اش بحث و ماجرای تو بود

 

من به گوشِ خودم شنیدم که...

بینشان حرفِ چشم های تو بود

 

تو خودت خالقِ خودت بودی

کس نفهمید «تو» خدای تو بود

 

آینه تا کدورتش را برد

هر چه را دید گوییای تو بود

 

دیگران هی شلوغ می کردند

بطنِ آوازه ها صدای تو بود

 

نی بدونِ دمت نمی نالید

ناله ی نی ز شورِ نای تو بود

 

عشق یک نقطه بود... یک نقطه!

همچو خالی در اختفای تو بود

 

آسمان اشکِ کهنه می بارید

شاهدِ شیوه ی بلای تو بود

 

گریه بر سال های بعد از من

رسمِ عیّاری و وفای تو بود

 

تو که بودی که من نفهمیدم؟

فاش کن... در دلم چه جای تو بود؟!...

 

غزلم را به هم بریز و ببین

هرچه ام بود در هوای تو بود

 

{تکمله}

وای بر عالمی که بعد از تو

شِنوای علی العفای تو بود...