چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

باز این چه شورش است که دارم برای تو...


حالا که میهمان شده ام در عزای تو

در بزمِ قربِ روضه ی قالو بلای تو

 

حالا که بوی ماهِ محرم رسیده است

شکرانه اش هر آنچه که دارم فدای تو

 

ته مانده ی شرابِ طهورت به ما رسید

جاری شده است چشمه ی چشم اَم برای تو

 

نا قابل است این تنِ زخمیِ از گناه

آقا قبول کن که بیفتد به پای تو

 

چیزی که در بساطِ وجودم نمانده است

این سینه را سپر بکنم در بلای تو؟

 

همچون سعید و حرّ و بُریر و زُهیر و جُون

فانی بکن تمامِ مرا در بقای تو

 

"اُرشُد الی الطّریقی" اگر هست دستِ توست

پس اربعین قرارِ جنون... کربلای تو

 

آقا مگر کجا دلِ ما را گره زدی

باز این چه شورش است که دارم برای تو

 

"باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است"

جان هم اگر دهیم در این روضه ها کم است



...غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده


تضمینی بز غزلِ حضرتِ حافظ(ره)


 

نشود فیضِ حضورش به غیاب آلوده

نـشــدم بحـرِ تعـلّـم به کـتـاب آلـوده

چشمِ خون... جامه ی مشکینه... شتاب آلوده

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده                

خرقه تر... دامن و سجاده شراب آلوده

 

لبِ دریا نتوان کرد به لب، آه و خروش

بانگِ دیوانه نیاید زِ لبِ عقل به گوش

دل به دریا زدم و نعره زنان رفتم دوش

آمد افسوس کنان مغبچه ی باده فروش            

گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

 

تیغ اَت آلوده به تقواست... در آور زِ نیام

زخمه ها را متواتر برسان بر تنِ خام

بگذر از دامِ تعلّقکده ی شهرت و نام

شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام                  

تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

 

روی دوش اَت هوسِ بارِ گران چند کنی

نگه اَش را به نگاهت نگران چند کنی

به قمارِ جگرت، سود و زیان چند کنی

به هوای لب شیرین پسران چند کنی                

جوهر روح به یاقوتِ مذاب آلوده

 

الرّحیل اَش چو شنیدی به سرایش به سر آی

روضه باز است در این بزم به خونِ جگر آی

شبِ قدرش به فراغت زِ قضا و قَدَر آی

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی                   

که صفایی ندهد آب تراب آلوده

 

طرحِ عصمت چو زند بر پرِ گل عیبی نیست

نقدِ پیمانه مکن... در برِ گل عیبی نیست

خار ماییم... که بر پیکرِ گل عیبی نیست

گفتم ای جان جهان... دفتر گل عیبی نیست                    

که شود فصل بهار از می ناب آلوده

 

زخمه خوردست و نخوردست تنش بر تنِ تیغ

خون سخن گفت به خُم خانه در این سعیِ بلیغ

کین اشاراتِ جدیدی است از آن عهدِ عتیق

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق                

غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده

 

مصطفا این همه زین چشم به باران مفروش

نشئگیِ غزل اَت را به خُماران مفروش

صیدِ مضمون به دلِ قافیه داران مفروش

گفت حافظ... لغز و نکته به یاران مفروش                    

آه از این لطف به انواع عتاب آلوده


شطح ِ شانزدهم


کسی نگاهِ جدیدی به ما نخواهد داد

به دردمندیِ ما هم دوا نخواهد داد


میانِ این همه زیبای رویِ مکر آیین

کسی به شاعرِ دیوانه پا نخواهد داد


ز خود بریدنِ من دردِ سر برایم داشت

به خود بریده کسی بوسه را نخواهد داد


خیالِ تختِ رقیبم تمامِ بختم بود!

که آن قریبه نخی آشِنا نخواهد داد


مکان نمانده برای زمانِ تنهایی

کسی به آدمِ آواره جا نخواهد داد


کسی... کسی... چه کسی بهتر از تو را دارم؟

کسی به غیرِ تو ما را بها نخواهد داد


چقدر زُل زده ام در نگاهِ آیینه

چقدر جرعه ی قالو بلا نخواهد داد؟


عبور می کنم از شعر و چایی و سیگار

پیاله می دهدم دست یا نخواهد داد


غزل عصاره ی تاریخِ رنجِ شاعرهاست

برو مخاطبِ عاقل... شفا نخواهد داد


برو که حیرتِ ما ریشه در ازل دارد

دلم بشارتِ " بامن بیا" نخواهد داد


اگر که درد نداری به فکرِ درمان باش

وگرنه تذکره ی کربلا نخواهد داد...



العلمُ نقطة کَثّرُها الجاهِلون


همین دو خطِ غزل واره ای که می خوانی

زِ طبعِ شاعرِ بی چاره ای که می خوانی


خیال کن که خودت در پسِ خیالِ منی

به جمله جمله ی آواره ای که می خوانی


دو تا تصوّرِ تازه... دو سال تصدیق اَش

تمامِ حاصلِ "درباره ای..." که می خوانی


دلِ رها شده را صبحِ روشنی هم نیست

تکثّراتِ دو صد پاره ای که می خوانی


یکی به نظم... یکی نثر... دیگری با هیچ

تو هم مخاطبِ آواره ای که می خوانی


بخوان، بخوان... که به "اِقراء" نمی رسی آخر

زِ علمِ عالمِ بی کاره ای که می خوانی


روایت است که... العلمُ نقطهٌ... آری

اشارتی است مگر اینکه دست برداری...