چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شطحِ بیست و چهارم


مرا ببر که نباید کنارِ خود باشم
وَ هم نشین دل بی قرار خود باشم

اگر به دست خودم کشته می شوم روزی 
چرا رها شده از کارزار خود باشم

میان مردم و در این میانه  فاصله هاست
مقدّر است که من در حصار خود باشم

قبای پاره ی ما را خودت رفو کردی
که پوشش جگر با وقار خود باشم

کدام آینه مطلوبِ خود شناختن است
من از کدام یک آموزگار خود باشم

چهار فصلِ مرا جلوه ی خزان دادی
که در همین غم غربت بهار خود باشم

همیشه رفته ام از دست تا پس از برگشت
در این مکاشفه چشم انتظار خود باشم

مرا ببر به حرم... گوشه ای ز شش گوشه
بذار پیشِ دل داغ دار خود باشم


شطحِ نوزدهم


اگر فرضِ مثال بپرسند آشفته‌ترین غزل‌هایت را کی نوشتی... بی تامل خواهم گفت: همین اواخر که محرم رسید به پاییز... حالا هم ترکیبی‌ام از حسِ آمدنِ پاییز و ولادتِ امام رضا(ع) که ورودیه‌ی محرم است...


هوای گاه و بی گاهِ محرم

مسیرِ صعبِ و بی‌‌راهِ محرم


...وَ اکنون... السلام ای اصلِ روضه

غریبِ بی‌وطن... شاهِ محرم


جنون را روی خون تطبیق دادم

غمِ پاییز با آهِ محرم


دلم آشفته‌ی آشفتگی بود

شدم آواره‌ی ماهِ محرم


وجودم در طیِ سی سال کم شد

چه باک از زخمِ جان‌کاهِ محرم


شطحِ هجدم


بیا که قاعده ی عشق را به هم بزنیم

در این جهانِ غریبه زِ مرگ دم بزنیم


به شرطِ این‌که تو باشی و چند نخ سیگار

بیا بریم که با هم غمی قدم بزنیم 


در این زمانه‌ی محفوفِ با بلا، ای اشک

بیا که پنبه‌ی هر آن‌چه داشتم بزنیم


بهشت نیست سزاوارِ ما... جهنم هم

مگر که پُل به سوی غربتِ عدم بزنیم


ورای حزن و فرح از برای روضه ی او

سری به بی سروسامانیِ حرم بزنیم


به سوی باطنِ "باز این چه شورش است..." رویم

به بند بندِ دل آیینِ محتشم بزنیم 

 

چه حاجت است تو را جز بریدن از حاجت

بیا که بال و پری با پرِ علم بزنیم


به اوج هم بروم باز باز‌می‌گردم

که پیشِ چشمِ همه از حسین(ع) دَم بزنیم



چه کم شدست وجود من از عدم شـدنم...


مع الاسف همین بیغوله منبعِ الهامِ بعضی، بوده و هست!... فهمِ به مضمون و خبر از دوستان داشتم و اگر نه، حقیر اصولا معاصر خوانِ خوبی نبودم و نیستم تا حوصله ی تطبیق داشته باشم تا داعیه ی تقلید و محاکات کنم. در آثار و اقوالِ قدما مانده ام... چرا ما بسیاری از ما اینقدر از اصالت هایمان دورافتاده ایم که سر در آخور معاصرینِ چشم و گوش بسته کنیم برای جستن معنا!؟ چرا اینقدر در حالیم و مجالِ سیرِ ایام ماضی را از خود گرفته ایم؟ با تاریخ و ادبیات که منبع شگرف بصیرت و بینایی است غریبه ایم و شرم آورترین نوع رجعت به گذشته را داریم... برای به سخره گرفتن یا تطبیق دادن با اکنونِ بیهوده... (سر بر نکند خورشید الا ز گریبات... این مصرع از سعدی را ضمیمه کرده بود به تصویر نیمه عریانی از گریبان چاک شده ی یک زن به عنوان شعروگرافی...) بله. گاهی هم که به سمت گذشته می رویم در بسیاری از موارد آنها را برای اثبات حال می خواهیم و طبعا حال!... خرابِ حال و به خوابِ آینده ایم. آینده ای که در خیال می پروریم نه آنکه گفته اند و لاجرم می آید... گذشته ی قوم ما سراسر رمز و راز است و کیست که از انبانِ پر نانِ ادب و فرهنگ آن، رزقی برای خود و مردمش فراهم آورد. بزرگانِ معاصر؛ همه بی کم و کاست و چون چرا در مقامِ رمزگشایی از قُدمای این قوم اند و چه بهتر که ما اگر تابی داریم بی حجاب خوانای سطور کتابِ آنها باشیم. اما چرا ما تقلید و محاکاتمان هم به هم عصرانمان برگشته است؟ و با قدیم قهریم؟!...

شاید ریشه اینجاست که ما معاصران اصولا قوّه ی فهمِ معنا را از دست دادیم... بیهوده نویسی و آسوده گویی داریم، به وفور. چون دریافتی نداریم چشممان به سفره ی این و آن است... و در منتهای حالت، تفکرات و داشته های دیگران را با زرورق کردن و کلمه بازی، بازنویسی می کنیم. چه باک از اینکه این و آن خود زیاده خورِ دیگران باشند. اورژینالیسم نهضت مرده ای است و هنرمندنما توفیقِ هنرِ دستِ اول و بکر را از مخاطب گرفته. مخاطب هم اینقدر بی لیاقت و بی سواد شده که با هر بادی راه کج کند به بیراهه ای و باد کند به غبغب اهل فرهنگ... تفکر کجاست؟ چرا از این همه معلومات که بر اساس شهود و تجربه و زیست و خواندن و شنیدن داریم به سوی حرف تازه ای طرفی نمی بندیم؟ البته در این تامل همیشه قولِ حاج آقا اسدی نامی به یادم می آید که در همین باره با هم گفتگو داشتیم و حرف غریبی زد. گفت: حرف تازه پیامبر تازه می خواهد... سلّمنا... قبول. اما چرا در همین حرف ها عمق نمی گیریم؟ اگر تعبیرات تازه از هستی نیست(که هست!... فرمود کل یوم هو فی شان) تاویلات تازه که می توان داشت... تاویلات اما محصول هرزگی روح نمی توانند باشد. این است که این باب بر اثر عدم آمد و شد به مرور مسدود شده، بی آنکه دری بسته شده باشد. آنکه می خواهد به افق حقیقت نزدیک شود و تاویلی از همین مفاهیم روزمره داشته باشد باید با ورع و اجتهاد و عفت و سداد موانست داشته باشد. هرزگی و هرزه درایی و تقلیدات مزخرف از سنخ حکمت و تاویل نیست. بعضی از حضراتی هم که مخاطب را به این وهم می اندازند که حکیم اند و رمز و رازی می دانند و شهدی چشیده اند و شهودی دارند، صرفا نقل مضامین قدما را می کنند و خود عرضه ی غواصی در این بحر عمیق را ندارند و چنته شان خالی از چیز است. لذا همه باید در این بازار مکّاره دل از متاع این و آن برگیریم و گولِ یول های عالم فرهنگ و ادبیات و هنر را نخوریم. بازار روزگارِ ما آنقدر شلوغ است که دلها را به مرید شدن تمایل دهد و ذهن ها را مشغول آدم هایی سطحی کند که بی مدد رسانه و بُعد و ناهمزمانی و گوگل سرچ و الخ تاریخ مصرفشان به چند ساعت هم نمی کشد. بلبشوی شبکه های اجتماعی و ارتباطی را هم به این بازار شلوغ اضافه کنید و  کثیرِ آدم هایی که با ادله های واهی یا توهمات مستدل!، نتوانسته اند در جهان ارتباطی جدید حضور نیابند. و اینگونه است که نظامِ ارتباطات انسانی مختل شده. تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم...

من هم مثل بعضی از انسان های معاصر آشفته ی این دورانم و به محض فراغت از تحمیلیاتِ حیات روزمره، این آشفتگی هجمه و عمق بیشتری هم پیدا می کند و تازه آنجاست که اگر مسکنی باشد در اقوال قُدماست.( از روضه و زیارت گذشتم، که نه دردند نه مسکن، آنها بنا به ساختار روح و جریان تقدیر و قوّه و ظرف ما... و بسته به حال و مقام و شدّت و رخا... هر مرتبه جلوه ای دارند... و اما اهل الکشف فانهم یرون ان اللّه یتجلی فی کل نفس و لا تکرار فی التجلی...)

 

شاید این بعضی از انسان ها را با مسامحه بتوان گفت: بسیاری از انسان ها. بله. بسیاری از انسان های معاصر آشفته اند و لبریز ناگفته ای که نه توان بیانش را دارند نه زبانش را. به قول کامو؛ ما در عصر فحشای کلمات زیست می کنیم، پس بی راه نیست اگر زبان بسته و گنگ  و نابیناییم. کلمات با ما قهر کرده اند و معنای عمیقشان را از ما دریغ می کنند و اسماالله هم در فهمِ تقدیری ما راکد و بی کارند. مسیر پیچده نمای حیات سادگی هایمان را سلب کرده و پای آهنین و اراداه ی پولادین می خواهد، قدم گذاشتن در وادی سلوکِ معنا. غرولندهای نویسنده هایی که با کلمات ماسیده می خواهند این معنا را منتقل کنند هم ملال آور شده. (حقیر خودم هم از این قسم حرف های ناظر به پایانِ دنیا و اتمامِ همه چیز، بسیار خوانده ام و نوشته ام و سروده ام، لکن چون بی هنر افتادم دائما نظر به ساحت عیبیِ وجود خویش دارم و با عوالم غیب غریبه افتاده ام).

 برگردم به ابتدای کلام و مقصدش... نقطه ی عزیمتم در نوشته، این بود که بعضی دوستان در پنل پیغام و پسغام گفته بودند از اینجا و شعرهای حقیر برداشت هایی هست. خب، بخشی از داستان طبیعی است. خوانش بسیاری از آثار در حقیقت تزریق سبک و سیاق و حرف و معانی این و آن است به خود، خیلی ناخودآگاه. تجربه شخصی خودم که در بسیاری موارد برایم اتفاق افتاده این است؛ گاهی فکر می کردم حرفی یا ایده ای یا معنایی برای من است، اما خیلی اتفاقی با مروری بر خوانده های قدیم دیده ام که عین یا شبیه همان حرف در کتابی بوده که پیشتر خوانده ام و طبعا این تاثیر در یادم نبوده تا ارجاع بدهم. با خودم گفتم برداشت ناخودآگاه - که طبعا همیشه بوده و خواهد بود - را که بگذاریم کنار، می رسیم به کاسب جماعت که خوره ی مواد خام اند تا با کم و زیاد کردن و ور رفتن چیزی بسازند به ذائقه ی بازار و نصیبی ببرند. احتمالا بی توجه به فرموده حضرت امیر(ع) بدین مضمون که؛ در تعجبم از جماعتی که روز و شب دنبال رزق مقدرند و غافل از عاقبتی که برای هیچ کس تضمین نشده...

 اما درد اورژینال اینجاست که جمعیتی از اهل فرهنگ و نوشتار و رسانه و الخ که طبعا از همین طریق هم نان می خورند، دقیقا با چیزهایی دارند بازی می کنند که تنها ته مانده های مردمان است برای رهایی و رجعت. این رفقا با معنا و آگاهی تغافل می کنند و غافل می کنند!. حتی بی آنکه خود بدانند که بقایای اصالت و حقیقت مشهود را بدون حضور قلب و زیستن و خواستن و دردش، دستمالی و حتی گندمالی کرده اند. کلنگ توسعه بوسید تربت قم را / "کسی مقیم حریم حرم نخواد ماند"...  یک مشت از خروار. از روی دست بیت حافظ که؛ چو پرده دار به شمشیر می زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند.... اگر بگوییم همه ی اصحاب سید الشهدا(ع) در روز عاشورا - حتی علی اکبر(ع) - زخمی تیغِ غیرتِ ارباب شدند چه؟... اگر بگوییم آل الله(ع) پرده دار ذات اند و حریم حرم، حریم ذات کبریایی چه؟... سربسته بگذریم...

 

جایی دیگر؛ مریدان نعره ها زدندی و خشتک ها بدریرندی و الخ... یا مثال های جدی اش که آن ها هم هزل و شوخی است و می گذرم. شاید با خود بگوییم ایراد نظم و نثر مذکور در چیست؟ خب صرفا یک شوخی و طنز است؟ و... این سوال ها را همیشه و همه جای این روزگار می شود پرسید و می پرسیم. چون تساهل بنیادِ پوچ زیستنی است که از مقتضیاتِ حیاتِ امروزه ی ماست و عدول از این قاعده یعنی بار برداشتن و به دوش کشیدن. بارِ مراقبه و مواظبت و حفظ و حدود. بارِ بایدهایی که هست و نبایدهایی که نیست. بیش از این چه باید بگویم که خود نیز تجربه ی زیستنی اینچنین را داشته و دارم، و از این بابت حتی در مواقع تذکار به خویش دنبال مفرّی می گردم تا راه را باز کنم. تا جایی هم برای قدم زدن تساهل به همراهم باشد. تا کم آوردن های گاه و بی گاه را جوری بگذرانم غافل که؛ لا یمکن الفرار من حکومتک... حکمت همه جا حکومت می کند و همه چیز در عالم بر مبنای همین حکمت استقرار یافته است. پس چگونه می توان از آن گریخت؟... در این مورد نکته ای را تنها به اشارت بگویم و بگذرم که؛ نباید میان این نکته و خشک مغزی و تصلب اهلِ شریعتِ ظاهری خلط کرد. این قلم در این چند خط در ساحتی دیگر سیر می کند و افقِ این سیر را نباید به امور ظاهری و سیاسی برگرداند. چون به اعتقاد حقیر سلوکِ عملی هیچ گاه طابق النعل بالنعل با اصولِ نظریِ سلوک نیست. هر دو در قبض و بسط اند اما تطبیق قبض و بسط های ساحت نظر و عمل کارِ مردِ خداست... به قولی؛ مردِ خدا زان سوی کفر است و دین / مرد خدا را چه خطا و صواب...

راه رو، چه سالکِ مجذوب باشد چه مجذوبِ سالک، بی جلوه قدم از قدم بر نمی دارد و جلوه فروشانِ بی جلوه، چه متساهل باشند، چه بنیادگرا، چه شریعت گرا و اهل فقه، این مطلب را در نمی یابند. شاید سرّ این مطلب نیز در معنای مذکور باشد. اینکه گروهی بنا به اقتضائات طرح ریزی اجتماعی به تساهل محض می رسند و دین را با فکری به اصلاح روشن می بینند و گروه دیگر غالبا در عمل به گونه ای برخورد می کنند که نتیجه ی قهری اش این است که خود را محور حق و حقیقت انگاشته اند،... ما هم که در قبض و بسطیم ناچار برچسب هر دو را می خوریم و البته چوبشان را.

 

بگذریم... به دوستی که این نکته را متذکر شده بود گفتم: ای کاش آنکه از من یا هرکس دیگر برداشت می کند، چیده هایش را در زمین دیگری نکارد. چون این حرف ها اگر هم محصولی داشته باشد در همین زمینِ اضطرارِ من است. و ای کاش در نقل ها و برداشت هایمان که طبیعی هم هست، فضای مبتدا و منبع را به هم نریزیم، که اگر رویه مان این باشد، معلوم است کاسبِ فرهنگیم و درد وجود و ماهیت نداریم. وگرنه من و صدهزار چون من که باشیم که حرفی داشته باشیم تا محل برداشت شویم... 

چیزی قریب به اطمینان دارم که روزگارِ ما، روزگاری است که سخت می توان با دیروزش پیوند داشت و در امروزش زیست و به فردایش امید بست. از عمق تا سطحش... از تفکر تا سیاست و اجتماعش بیهوده شده... البته فرضِ دیگری هم هست، شاید حقیر اینقدر بیهوده شدم که بهره ای از این همه ندارم و نمی برم. شاید هم دورانِ بی هودگیِ همه مان است. ارشدنا الی الطریق یا اباصالح(عج)... یرحمکم الله...

توی قهوه خانه نشسته بودیم با دوستی که قبل تر ها اسمش امیرحسین پارسا بود - حالا دقیقا اسمش را نمی دانم!... گفت شعری بخوان. این غزل را از  دفترچه ای که همراهم بود برایش خواندم. خوش آمد به ذوقش... شعر را گذاشت توی صفحه ی شخصی اش در گوگل پلاس. این حرف ها هم پیش پرده ای بود برای نشرِ غزلی قدیمی که گویا حکایتِ رفته در این مقال شاملِ حالش شده ... والله اعلم...

 

چـه حرف های نگفته که مـانده در دهنم

کسی نبوده کنــــــارم که حرفِ دل بزنم

مرا به روضـــه ی روزِ ازل چه حاجت بود

که با همان دَمِ اول هنوز سیـــــــنه زنم

جراحـتی که به پهـنای سیـــنه ام دادند

دوباره تازه شده در هـــــــوای مُمتَـحَنم

هــــــنوز کوچه نشینِ مسیرِ گـــــودالم

چه زخم ها که نزد تیغِ عــشـــق بر بدنم

خودم برای خودم روضـه خواندم و نشکست

ســری که مانده بدونِ دلیل روی تنــــم

پیاله های من از اشک چــــــشم لبریزند

چه کم شدست وجود من از عدم شـدنم

 

قبل از نگاهِ عالم و آدم خراب‌کن...


در نظرم نیست آن‌چه برده‌ام از یاد

خوب مرا کرده‌ای زِ غیرِ خود آزاد


دامِ کبوتر همیشه دانه نباشد

گاه اسیر است بر نظاره‌ی صیّاد


آمده بودم که حاجت از تو بگیرم

آن‌چه نباید میان هم‌همه رخ داد...


سال‌ها گذشته و قرار همان‌جاست

دل‌شکسته روبه روی پنجره فولاد


سنگ صبورم تویی که صبر ندارم

تا برسم گوشه‌ی حیاط گوهرشاد


لب‌ به لبِ زمزمه‌های نقاره‌ها

می‌رسم از عمقِ هر سکوت به فریاد


من که به پای خودم نیامدم این‌جا

بی‌هوا مسیرِ دل‌ام سمتِ تو افتاد...