چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ


نه آب و تابِ تکلّم... نه های و هوی نگاه
غروبِ جمعه ی عاشق همیشه دل گیر است

ناخود آگاه گره می خورم انگار به شعر...


قاتلِ تقدیرِ خوداَم... جانی ام
گعده ی مرگ است اگر بانی ام

بی سروسامان تر از آنم که عشق
قصد کند در پی ویرانی ام

قحطیِ آشفتگی ام نیست نیست
شکرِ خدا غرقِ فراوانی ام

خونِ دلم را همگان می خورند
هیچ در این قصه نمی دانی ام

گمشدگان را که شود دست گیر؟
گمشده ی حیرت و حیرانی ام

رو به رویم آینه ی نیستی
پشت سر آوارِ پشیمانی ام

نیستم و نیستم و نیستم
فانی ام و فانی ام و فانی ام

بار به دوش و غزلی هم به گوش
زائرِ آن یارِ خراسانی ام

گوشه ی چشمی به لبی تر شود
روضه بخوان... جمعِ پریشانی ام