چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

نمی‌بینم نشاط عیش در کس...


سحرگه ره روی در سرزمینی

همی‌گفت این معما با قرینی

که ای صوفی شراب آنگه شود صاف

که در شیشه بماند اربعینی

خدا زان خرقه بیزار است صد بار

که صد بت باشدش در آستینی

مروّت گر چه نامی بی‌نشان است

نیازی عرضه کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن

اگر رحمی کنی بر خوشه چینی

نمی‌بینم نشاط عیش در کس

نه درمان دلی نه درد دینی

درون‌ها تیره شد باشد که از غیب

چراغی برکند خلوت نشینی

گر انگشت سلیمانی نباشد

چه خاصیت دهد نقش نگینی

اگر چه رسم خوبان تندخوییست

چه باشد گر بسازد با غمینی

ره میخانه بنما تا بپرسم

مآل خویش را از پیش بینی

نه حافظ را حضور درس خلوت

نه دانشمند را علم الیقینی

 

یکی از رفقای اهل، که آنچنان انسی و طربی با حضرت خواجه نداشت، شبی در طریقِ یا حسین(ع) بیت دوم این غزل را به خواب شنیده بود، بی آنکه قبلش سراغی از آن داشته باشد. صدقِ معانی ابیات در سیرِ چلّه ی اهل بُکا و حزن سیدالشهدا(ع) ابتناءِ بر حال و افعال و مقالِ سالک ندارد... ذات حکایت می کند از آن. چه اینکه فرمود ... خلقوا من فاضل طینتنا و عجنوا بماء ولایتنا... 

از تقریراتِ شیخِ ما پیدا بود که حافظ رسمِ مقامِ اسمِ جمع را می داند - که غیور است - و عامیانه مسلکی نمی کند و به اقتضای عالمِ مُلک، طلبِ خویش را به اسم الوهّاب بر می گرداند... اگر چه رسم خوبان تندخوییست / چه باشد گر بسازد با غمینی... چه باشد و چه می شود و ای کاش و ... در زبانِ قُدمای اهلِ طریقت شاید مبتدای رجعت به اسم الوهاب باشد. تعیّنِ وجود به اسمِ الوهاب مقتضی آن است که بدون عوض و غرض، موجود را بهره مند خواهد کرد، کما فی السابق.

 گرچه حافظ غایتِ مطلوب خویش را هم می داند، آنجا که می گوید؛ چو پرده دار به شمشیر می زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند... لکن همراه با معیّتِ ارواح التی حلّت بفنائک، سوالِ فناءِ در آستانه ی قرب دارد... نه حتی تحت قبته...

 

جایی هم گریزی دارد به گودال. در لفافِ همان تحیر همیشگی اش در این وادی... گر انگشت سلیمانی نباشد / چه خاصیت دهد نقش نگینی... و قبل از آن مدخلش را زنهاری از راهِ بی نهایت و وحشت زدگیِ در ظلمات و تحیّر می داند... درون‌ها تیره شد باشد که از غیب / چراغی برکند خلوت نشینی... و خطورِ این پرسش که خلوت نشینِ مقتل کیست؟ ...

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان، وین راه بی نهایت

 

در این شبِ سیاهم گم گشت راه مقصود / از گوشه ای برون آ ای کوکب هدایت

 

طی این مرحله بی همرهی خضر مکن / ظلمات است بترس از خطر گمراهی....    گذار بر ظلمات است، خضرِ راهی کو؟...

 

 

 اول ما جری به القلم علی اللوح قتل الحسین علیه السلام... سرّ عاشورا را همین بس که در فیضِ اقدس در محفل ذات جلوه داشته و در فیضِ مقدس ماسوی الله با آن گریستند لذا عین ثابت هر شخص و شیء ای قهراً تناسبی با سید الشهدا(ع) داشته است... أَشْهَدُ أَنَّ دَمَکَ سَکَنَ فِی الْخُلْدِ وَ اقْشَعَرَّتْ لَهُ أَظِلَّةُ الْعَرْشِ وَ بَکَى لَهُ جَمِیعُ الْخَلائِقِ وَ بَکَتْ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ السَّبْعُ وَ مَا فِیهِنَّ وَ مَا بَیْنَهُنَّ وَ مَنْ یَتَقَلَّبُ فِی الْجَنَّةِ وَ النَّارِ مِنْ خَلْقِ رَبِّنَا وَ مَا یُرَى وَ مَا لا یُرَى (شهادت میدهم که خونت در بهشت جاوید جا گرفت، و براى آن سقف هاى عرش لرزید و برایش تمام آفریدگان گریستند، و به خاطر آن آسمانهاى هفت گانه و زمین هاى هفت گانه گریست، و آنچه در آنها و بین آنها نیز، و هرکه در بهشت و دوزخ از مخلوقات پروردگار ما زیرورو میگردد، و آنچه دیده شود، و دیده نشود براى آن خون گریه کرد! ) به همین مرتبه در قوسِ نزول احدی رنگ وجود نمی گیرد مگر اینکه از عاشورا عبور کرده باشد... و حداقلی ترین طریقِ ممکن، غربتی است که در نتیجه ی تفوق قدر بر قضا از جلوات غربت سیدالشهدا(ع) به خلق رسیده. ره میخانه بنما تا بپرسم / مآل خویش را از پیش- بینی... و هرچه اشک و حزن و اندوه و خستگی و اضطرار است ریشه در عاشورا دارد بی آنکه خود بداند. چرا که ان کنت باکیا لشی فابک للحسین(ع) در مقام اظهار حکم به اختیار و توصیه دارد، اما در مقام ظهور در ذیل اسم الرحمن همه ی خلق را شامل شده و خواهد شد. و برای خواص نیز ذیل اسم الرحیم، اشک و اندوه و اضطرار به اول ما جری تاویل می گردد... نه حافظ را حضور درس خلوت / نه دانشمند را علم الیقینی...

 

خلوتی کافی ست تا خونی بریزد پای عشق


ما الف خواندیم و ماندیم از شروعِ بای عشق

کس چه می داند به جز معشوق از فردای عشق


سرّ ما را در سراپای خموشی ریختند

دم نزد - یک بار حتی -  دل از آن غوغای عشق


عشق شاید پره در باشد ولیکن بهر ما

خلوتی کافی ست تا خونی بریزد پای عشق


ما چه می دانیم حیرت چیست با آیینه ها

فقرِ ذاتی داشتیم از روی استغنای عشق


مست شد از جلوه ی زینب(س)... بیابانگرد شد

هر کسی یک جرعه نوشیده ست از صهبای عشق


خواب ماندم در ازل جا ماندم از یاری تو

اشکِ محرومیت ام ریزد به عاشورای عشق


یا امیرالمومنین(ع) بر تیغ خود تابی بده

طی کنم این راه را تا کربلا با پای عشق


غزلی از بیدل با حذف چند بیت از آن...


صبحی به‌ گوش عبرتم از دل صدا رسید

کای بی خبربه ما نرسید آنکه وا رسید


دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است

جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید


سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش

جایی‌ که کس نمی‌رسد این نارسا رسید


عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند

دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید


چون ناله‌ای که بگذرد از بند بند نی

صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید


تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود

نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید


بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط

برهرکه هرچه می‌رسد از مصطفا رسید


از خود گذشتنی‌ست فلک ‌تازی نگاه

تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید


خون دلی به دیده بیدل مگر نماند

کز بهر پای‌بوسِ تو رنگ حنا رسید


غزلی از بیدل با حذف چند بیت از آن... سعی کردم از بین غزل هایی انتخاب کنم که جزو اولین انتخاب‌های بسیار خوانده شده‌ها نیست و به قولی زبانی امروزی دارد و دریافتش ثقیل نیست. و ذکر این نکته که غزل بیدل را نمی شود سرسری خواند. ظاهرا حافظ و سعدی و مولوی را می شود، که می خوانیم و می خوانند! اما بیدل را ظاهرا هم نمی شود سرسری خواند. گاهی کشف مضامین نهفته در ابیات و مصاریعش به مثابه‌ی حل معادلات دیفرانسیل و انتگرال سخت است. باید تامل کرد و دوباره خواند و باز تامل کرد تا لذت برد و در کشف و فهم مضمون تازه‌ای که او یافته شریک شد. گاهی با تغییرِ اضافات خوانش‌ها تغییر می کند و این یکی از اعجازهای نحوی بیدل است که به تواتر در شعر او یافتنی است. حال و مجال و سوال بیشتر نوشتن نیست ولیکن فی الجمله عرض کنم که انسدادِ امروز و فردای ما را شاید گشایشی باشد در خوانشِ آثار و اقوالی که قدمای قوم با اشارات و عباراتِ محفوفِ رمز و راز برای ما به ارث گذاشته اند. به قول فردوسیِ حکیم : از او هرچه اندر خورد با خرد / دگر بر رهِ رمز معنی برد...