کسی جز او نمی بیند نگاهِ الامانش را
تپیدن های در آوارهای نیمه جانش را
جهان آیینه وار از ما منی می سازد و مایی
سرانجام این من و مایی بشوراند جهانش را
چه آرامش که از آشوب باید بگذرد با خود
کدام آشوب وقتی می خورد روح و روانش را
نه آن اشکی که می ریزد سزاوار است دردش را
نه این چایی که می نوشد، غرور استکانش را
به لب هایی که می خواهی ببوسی فکر کن شاید
لبی یک شب نبوسد هیچ زخمی بر لبانش را
تعلق های تکراری، تکررهای تعلیقی
که پایان می دهد آخر شروع داستانش را
گل پژمرده ای در دست های عاشقی خسته
چرا دلتنگ باشد دست های باغبانش را
سوالِ سالکِ مجروح در راهِ عدم این است:
کدامین تیر در این چلّه می گیرد کمانش را
***
زمان جان را گزید اما به یاد روضه ای بودم
که می دیدم همیشه پیشِ چشمانم نشانش را
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1395 ساعت 02:21 ب.ظ