در رهِ رسمِ رفاقت تن و سر سیخی چند؟!
نرخِ دیوانگی عشق است... خطر سیخی چند؟!
عقل و عرفان زِ همین قِسم منم بازی هاست
نزدِ اصحابِ شرر حرف و نظر سیخی چند
جگرم خون شد و در روضه ی ارباب(ع) چکید
از دلم هیچ نمانده ست. جگر سیخی چند
اوجِ آواره همان دخمه ی تنهاییِ اوست
جغدِ ویرانه به ما گفت که؛ پَر سیخی چند
ریشه از بندِ زمین کَند که آزاده شود
سرو حرّ است و خودش کَند... تبر سیخی چند
رفقا گریه صلاح است. غریبی می گفت...
غربتی باش چو یعقوب. هنر سیخی چند
تیغ ها روی بیارید به سوی تنِ ما
ما همه بچه ی جنگیم... سپر سیخی چند
طرفه مینی بگذارید در این راهِ غلیظ
رمل و باد است و تغافل... مَگُذر سیخی چند
حاصلِ عمر همین است که بر دیده ی ماست
شعر و حرّافی و... هر چیزِ دگر سیخی چند
تا محرّم چه قَدَر مانده؟... دو ماهی کمتر...
می رسم؟... می رسد ای دوست. سفر سیخی چند