چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

شرابِ تعزیت مستیِ دیگرگونه ای دارد...


نسیم آورده با خود باز پاییزی پر از غم را
دوباره بر مشامم می زند بوی محرم را

مسیحِ جان به معراج است و تن در قعرِ تنهایی
بیا و برطرف کن این تناقض های مبهم را

شرابِ تعزیت مستیِ دیگرگونه ای دارد
به گیسوی سیاهِ تو قسم دادند آدم را

من و تقدیر مجروحم. جراحاتی‌ که بر روحم 
در این نسخه که روی زخم بگذارند مرهم را

چنانم زندگی آموختی حتا پس از مرگم
 گمانم بشنود هر زنده ای نبضِ حیاتم را

توقف کرد هستی بر مدارِ عصرِ عاشورا
حسینی(ع) ماند و با او شور و شینی ماند عالم را...


بر روی قفس هم سرِ هر میله پری هست...


هر سال از این جاده اگر ره‌ گذری هست
عشق است که جمعیت آن را اثری هست

در بی خبری خالی از آشوب نبودم
هر قدر که دیوانه نباشم، هنری هست...

گفتند ننوشید از این باده که روزی
از بوسه‌ی او باده‌ی لبریزتری هست

ای دل به امید چه سفر کرده‌ی خویشی؟
در راه سکون نیست ولی در به دری هست

با آینه رخ در رخ هم زل زده بودیم
در حیرت‌مان فایده‌ی بیشتری هست

گیریم که پایانِ غزل‌ها همه هیچ است
در لحظه‌ی آغاز ولی -شیوه‌گری- هست

از رمزِ سبکباریِ ما هیچ نپرسید...
بر روی قفس هم سرِ هر میله پری هست...

هر موج که آمد صدفی برد از این‌جا
ای آبِ فرات از دلِ ما -ریش‌تری- هست؟...


تلخ! وقتی که ببینی حرفِ مادر راست نیست


عاشقی در این خراب آباد دیگر راست نیست

آینه حتا نگاهش ساده و سر راست نیست


مادرم از کودکی می گفت: دنیا؛ دوستی است

تلخ! وقتی که ببینی حرفِ مادر راست نیست


شهر را یک روز از بالا به پایینش بگرد

تا ببینی «ما همه با هم برابر» راست نیست


"پشت هر کس قطعه ای از زخم جا خوش می کند

بی گمان" وقتی برادر با برادر راست نیست


با دروغی شاخ دار ایمانمان را رج زدن اند

با خودم می گویم این ایمان چه بهتر راست نیست


اشتباهی بود شاید اینکه ما انسان شدیم

با همین «شاید...» دلم تا روز آخر راست نیست


*

بگذریم از این همه بی هوده گفتن... بگذریم...

بعدِ اکبر(ع) زندگی تا حشرِ اکبر راست نیست



در آستانه...


چشم بر هم گذاشتیم گذشت

عمرِ ما در امید و بیم گذشت



ناچارِ ما که چاره ی کار است. کربلاست...


جوانمردا٬ این شعرها را چون آینه دان! آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود٬ اما هر که در او نگه کند صورت خود تواند دید. همچنین دان که شعر را در خود هیچ معنی نیست اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار او بـوَد. 
(نامه های شهید عین القضات همدانی)

مشقِ رسیدن است تمامیِ دفترم
آبِ جنون و عقل گذشته ست از سرم

کنعانِ دل ز یوسفِ خاطر خبر نداشت
پیراهنی رسید و جهان شد معطرم

بیهوده اهتمام نکن بر بهارِ باغ 
تا غنچه ای شکفته شود زرد و پرپرم

می پرسم از خودم که چه داری برای مرگ؟
آنقدر غصه هست از این نشئه بگذرم

تقدیرِعشق سرخ و قضای جنون سیاه
پس داده روی جامه ی دل رنگِ جوهرم

آیینه؛ روبروی من و غرقِ گفتنی
با من بگو بگو که چرا من مکدّرم؟

این زخم های ساده ی مردم افاقه نیست
از ذوالفقار تشنه ی تیغِ مکررم

مردی اگر نشانیِ حیدر(ع) به خود گرفت
قدّ من و تو نیست خیالش برادرم

ناچارِ ما که چاره ی کار است. کربلاست
فطرس سلامِ ما برسانی به آن حرم...