چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

ناچارِ ما که چاره ی کار است. کربلاست...


جوانمردا٬ این شعرها را چون آینه دان! آخر دانی که آینه را صورتی نیست در خود٬ اما هر که در او نگه کند صورت خود تواند دید. همچنین دان که شعر را در خود هیچ معنی نیست اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار او بـوَد. 
(نامه های شهید عین القضات همدانی)

مشقِ رسیدن است تمامیِ دفترم
آبِ جنون و عقل گذشته ست از سرم

کنعانِ دل ز یوسفِ خاطر خبر نداشت
پیراهنی رسید و جهان شد معطرم

بیهوده اهتمام نکن بر بهارِ باغ 
تا غنچه ای شکفته شود زرد و پرپرم

می پرسم از خودم که چه داری برای مرگ؟
آنقدر غصه هست از این نشئه بگذرم

تقدیرِعشق سرخ و قضای جنون سیاه
پس داده روی جامه ی دل رنگِ جوهرم

آیینه؛ روبروی من و غرقِ گفتنی
با من بگو بگو که چرا من مکدّرم؟

این زخم های ساده ی مردم افاقه نیست
از ذوالفقار تشنه ی تیغِ مکررم

مردی اگر نشانیِ حیدر(ع) به خود گرفت
قدّ من و تو نیست خیالش برادرم

ناچارِ ما که چاره ی کار است. کربلاست
فطرس سلامِ ما برسانی به آن حرم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد