چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

آیینه ای ندارم... از آن آه می کشیم...


اشک جاری شد که با آیینه هم راهم کند
رنج آمد تا مرا از خویش آگاهم کند

عشق هر چند از خیالِ طعمه‌ی گندم گذشت
بار دیگر عقل می خواهد که گمراهم کند

تیغ در آغوش و تا یک عمر گرم بوسه ایم
وای از زخمی که باید تکیه بر آهم کند

چند روزِ مانده را دیگر چه فرقی می‌کند
دوست درویشم کند یا دشمنی شاهم کند

من تمام خاطراتم را ز خاطر شسته ام
تا نگاه یار روزی یادی از ما هم کند



روزی قرار بود که دیوانگی کنیم

امروز از قضا همگی پاک عاقلیم...