چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

در زمستان از بهاران...


زندگی شورید و شور و شوقِ مُردن را گرفت
ازدحامِ جمعیت تنهاییِ من را گرفت

هر چه بر آیینه سنگ آمد دلِ ما را شکست
دل شکست و تکّه‌هایش پای رفتن را گرفت

ما هدف بودیم در بسیاریِ تیر بلا
زخمه‌ها کم‌کم نشانِ روح از تن را گرفت

سال‌های سال نالیدیم از دستِ قضا
از قضا این سال‌ها نای نگفتن را گرفت

در زمستان از بهاران دم زدیم و بی‌گدار
آه... سوزِ سردیِ شب‌های بهمن را گرفت