چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

مباد این راز را با کس بگویی...


من و چشمان بی جانی که شد حیران چشمانت

مباد این راز را با کس بگویی... جان چشمانت

تو می دانستی از اول که من روحی پر آشوبم
پریشان تر شدم با نفخه‌ی طوفان چشمانت

چه چشمانی... که مثلش را ندیدم جز به میخانه
خیالی نیست دیگر... مست من... پیمانه چشمانت

لبت پرسید از چشمم چه دیدی زُل زدی...؟ گفتم
هزار و یک شبی را دیده‌ام در آن چشمانت

دلم سنگین تر از ابری که بالای سرم بارید
می بارید همچون ابر در باران چشمانت

شکوهی داشت هر لحظه که گویا سال نو می‌شد
غزل عیدش مبارک باد در دیوان چشمانت


نظرات 2 + ارسال نظر
سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 10:46 ب.ظ

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1398 ساعت 03:24 ب.ظ

شعر جدید لطفا

چش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد