نگو که درد ندارم نگو که بیدردم
نگو که پختهام از آه و باز هم سردم
به دست عشق اگر این پیاله پر نشود
ز حسرتش ندهم جان ز دست نامردم
نعوذ بلله اگر اختیاری از من هست
به جبر چشم تو آن را سپردهام هر دم
سلوک آدم بی بال و پر در این خاک است
مگر رسیدهام آخر که باز برگردم
مرا به مرگ مگر از خودم جدا بکنی
که خسته است از این جمعیت دل فردم
تو را که بین وجود و عدم قیاسی نیست
نباید از تو در این بین یاد میکردم
مرا به لیلۀ عاشور عاشقان برسان
به هر طریق که دانی خودت... کم آوردم
دل حیرتآفرین است، هر سو نظر گشاییم
در خانه هیچکس نیست، آیینه است و ماییم
بیدل
جز این چه میتوان گفت؛ صورتگر خداییم
بر خود گره زدیم و از خود گرهگشاییم
خوابی که داشت تعبیر از ما گرفت تدبیر
حالا به دست حیرت سرگرم و مبتلاییم
وقتی که خود شناسی رمز خداشناسی است
پس رنج هم خودیم و بر درد خود دواییم
تا از عدم رمیدیم بار همه کشیدیم
از چشم تو چه دیدیم حالا که بینواییم
ای تیغ تر مداوم چشم مرا بگریان
شاید در این میانه آنی به خود بیاییم
آیینه کرده دعوت ما را به بزم کثرت
مقصد کجاست حیرت، حیرترمیده ماییم
جایی که عشق باشد حرفی ز ما و من نیست
ما نیز بیاشارت از دست من رهاییم
هر جا غبار دیدی یادی ز سالکان کن
زانکه در این طریقت راهیِ کربلاییم
با غمت شادم تمنایی ندارم بیش از این
چه غمهایی که در دل بود و رازش را ندانستم
دلم آشفته بود و من نیازش را ندانستم
خدا گاهی تنزل کرد قدر آه مخدوشم
من بیهوده اما قدر نازش را ندانستم
قراری آمد و من بیقرار رفتش ماندم
چه اوقات خوشآهنگی که سازش را ندانستم
هزار و یکشبم پایان گرفت و بعد از آن شبها
شروع بیحد و پایان بازش را ندانستم
توقع داشتم آیینه رنگ صورتم باشد
که معنای حقیقت یا مجازش را ندانستم
به خوابم برد و آمد خود به خوابم برد من را هم
عراق و شام یا مصر و حجازش را ندانستم
حقیقت غایتی دارد در این دنیا به گودالی
فرودش را ندانستم فرازش را ندانستم
آیینه بودن از همه دردی سرودن است
دردم زکات این همه آیینه بودن است
در حالتی که گیسویت از باد جاری است
دیگر چه فرصت گره از دل گشودن است
شکر خدا که از تو خماریم تا ابد
تا نشئگی دوای دل از زخم سودن است
روز و شب وجود مرا وقت خواب نیست
آغوش تو چه جای چو مایی غنودن است
از رنگ آه پی برد عاشق به ننگ خویش
پس روضه تو فرصت گفت و شنودن است