چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

صحبتِ بی‌گفتگو

صحبتِ بی‌گفتگویی داشتم با خامشی

برق زد جرأت، لبی وا کردم و تنها شدم

بیدل


در سرم بود که دیوانه شوم با غم عشق

نیست هیچ آینه‌ای روبرویم محرم عشق


زخم‌ها بس که عمیق است ندارم آهی

تا شود زودتر از مرگ مگر مرهم عشق


ما چه بودیم، گِلی خفته و آشفته شدیم

از زمانی که دمیدند به جان‌ها دم عشق


گره‌ وا کرد ز زلفش، گره‌ای بست به دل

ما هم آواره‌ترین در طی پیچ و خم عشق


طالع بخت مرا هرچه منجم می‌دید

در نیاورد سر از قاعدهٔ مبهم عشق


عشق بی‌رحم‌ترین بود و نمی‌دانستم

دلِ سودازده آخر نشود آدم عشق


غمی از نو


حقیقت غربتی دارد کزآن یادی نخواهد شد

اسیر آب و رنگِ وهمِ آزادی نخواهد شد


بسوزید ای همه دیوانگان در آتش حسرت
به اهل عشق از معشوق امدادی نخواهد شد


ز آهم صبح می‌بالد که تا شب هست همراهم
به گوش مردمان شهر فریادی نخواهد شد


دلم گرم است با آن تیشهٔ بر ریشه‌ام خورده
چنین ویرانه‌ای سرگرم آبادی نخواهد شد


میان ما و غم رازی‌ست جز اشکم نمی‌داند
دلِ آشفته‌ام آلودهْ شادی نخواهد شد


نصیب عمر کوتاهی که داغ معصیت دارد
خرابِ ذکرِ استغفارِ استادی نخواهد شد


الّا

آیینه هست و ما و تمنّای بی‌حساب

بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب


سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست

آیینه‌خانه است جهان، گریه هم سراب


پس جای زخم‌های عمیقت چه می‌شود؟

از این محل مگو که نتابیده آفتاب


گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟

تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب


دل را به اقتضای که آباد می‌کنی

وقتی که هست حالِ خراباتیان خراب


بی رنگ و روست بادۀ هشیار، گریه کن

شاید ز اشک خود بچشی طعمی از شراب


ما از مقامِ تشنگی‌اش آب خورده‌ایم

چنگی به دل نمی‌زند الّا غمِ رباب



پر علامت تو بال بی‌نهایت من شد

ز حال خود چه بگویم؟ سخن نیاز ندارد

اگر بهانه تو باشی به من نیاز ندارد


تو هرکه آمده بر گیسویت به دار کشیدی

چنان غریب که دیگر کفن نیاز ندارد


کدام معنی‌ات ای عشق صرف صورت ما شد

که روح گوشه نشینان به تن نیاز ندارد


من از عصاره‌‌ٔ دردم به هیچ کس نخوراندم

دلی که سوخته آتش زدن نیاز ندارد


الا که بال زدی با پر علم به سلامت

کسی که رفته از اینجا وطن نیاز ندارد


سعیِ بی پر و بال


در جان و قلب و فکر و خیالم فقط تویی

تو در تمام عالم و عالم فقط تویی


بار گمان خلق به دوش یقین توست

بر این طریق سیر محالم فقط تویی


من بی تو اعتماد ندارم به کار دهر

آینده و گذشته و حالم فقط تویی


ما را از این قفس به کجا راه می‌دهند

آنجا که سعیِ بی پر و بالم فقط تویی


غیر از تو نام هیچ کسی را نمی‌برم

از هرچه هست، قال و مقالم فقط تویی


وقت طواف دور ضریحت دلم شکست

از چشمه‌های دور مجالم فقط تویی


از آینه سراغ خودم را گرفته‌ام

صورت که معنی است و مثالم فقط تویی


تو کیستی که حیرتی و شوق توامان

خود پاسخ خودی و سوالم فقط تویی