چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

اُنس


یا با کبوترهای سقاخانه مانوسم

یا که کبوتر هستم و با لانه مانوسم


وقتی که باشد بال و پر، پروانگی سادست

با شمع دانی ها چنان پروانه مانوسم


جمعِ غریبان اتفاقِ آشِنایی هاست

با هر که باشد در حرم بیگانه مانوسم


اینجا فقط باید برای عقل کاری کرد

با هرچه مست و بی خود و دیوانه مانوسم


دارالمجانین هست امّا مهبطِ عقل است

علّامه می فهمد که تنها فرصتِ عقل است


اگزیستانسالیسم ِ چشم ِ یار

این فلسفه که شعرِ تری از نشست توست

اصلن سرودنش همه از نازِ شصتِ توست

 

اُبژکتیویست می شوم و من ... تو می شوم

وقتی که اُبژه ی غزلم چشم مست توست

 

من با اصالتِ تو به معنا رسیده ام

تقدیرِ این شناخت یقیناً به دست توست

 

اصلِ کوژیتو چرت ترین اصلِ عالم است

سابجکت گوشه ای ز  وجودِ الست توست

 

باید که از تکثّر ِ مفهوم بگذریم

این بندها زدیم و... همه بر شکست توست


امام الرئوف(ع)

قدیمیه... ولی خب مناسبت داره...

 

گاهی خدا به کار ِ خودش غبطه می خورد

خلقت به شاهکار ِ خودش غبطه می خورد

 

وقتی خدا امام رضا(ع) خلق کرده است

حتی به ابتکار ِخودش غبطه می خورد

 

عالم به دور گنبد ِ او در طواف و بعد

در سیر ... بر مدار ِ خودش غبطه می خورد

 

هر کس که در حریم ِ حرم خاک می شود

در حشر بر مزار ِ خودش غبطه می خورد

 

گندم فروش ِ دور ِ حرم در خیال ِ خود

حتی به کار و بار ِ خودش غبطه می خورد

 

اینجا حریم ِ حضرت سلطان ِ ارتضاست

هرکس به اختیار ِ خودش ... غبطه می خورد

 

یک زائری هنوز حرم هم نیامده

بر حال و روزگار ِ خودش غبطه می خورد

 

آنجا یکی نشسته و مشغول گریه است

دارد خودش کنار ِ خودش غبطه می خورد

 

آتش گرفته است یکی آن طرف تر و

در اوج انتحار ِ خودش غبطه می خورد

 

تکرار هم نمی شود این لحظه های ناب

بیدل در انتظار ِ خودش غبطه می خورد

 

صاحبدلی کنار ِ ضریحش نشسته است

با شوق ِ چشم ِ یار ِ خودش غبطه می خورد

 

نقاره ها برای چه دارند می زنند ؟!

وقتی دف و سه تار... خودش غبطه می خورد

 

سر را گرفته بر سرِ دستش شهید عشق

بر چوبه های دار ِ خودش غبطه می خورد

 

شاعر تمام می شود و شـــعر هم تمام

دارد به حال ِ زار ِ خودش غبطه می خورد


بی مخاطب!

دل... خون اگر باشد برایش دلبری هم هست

پرواز را آموختم با تو پری هم هست


باشد.. قبول.. این سوختن ها مطلعِ وصل اند

اما به دنبالِ همین .. خاکستری هم هست


بین لب و چشمت قضاوت کار دشواری است

بگذار باشد روز محشر داوری هم هست


هر چند تردید است در تو... انتخابم را

اما یقین کن در دل من باوری هم هست


تو ناز کن... من می کشم... هر قدر هم سنگین

بانو... برای نازهایت مشتری هم هست


این قدر لازم نیست از من رو بگردانی

بیگانگی را راه های دیگری هم هست


رویای من بودی و هستی و تو خواهی بود

در روزهایم نیمه ی شهریوری هم هست...


فقط حیدر امیرالمونین(ع) است...

پیمانه بده ... صبر و قراری بنویسند

ما را درِ این خانه به کاری بنویسند


از حُسن که پاکیم... مدد کن که به مستی

بر دامنِ ما گرد و غباری بنویسند


با نشئگی از چشمه ی کوثر نتوان گفت

احوال کسی را به خماری بنویسند


بلبل به زمستان نکند ناله ی غربت

باید که به تجویز بهاری بنویسند


پیوسته غزل را به سراغت چو بیاریم

در دفترِ ما شعر و شعاری بنویسند


این ها همه فیضیست که از چشمِ تو جاریست

اشکیم که بر روضه ی یاری بنویسند


هم صحبتیِ ظرفِ دل و جوششِ انگور

آن گونه بنا گشته که باری بنویسند


جز دادنِ جان فرصتِ پیمانه نگیریم

کز جانِ برون رفته دماری بنویسند


لا حول و لا قوه الاّ... به نگاهی

پلکی بزن این خسته به داری بنویسند


از ما سر و از حضرتِ حیدر(ع) کفِ پایی

در نامه ی اعمال... قماری بنویسند


با تیغ ِ دو سر کارِ سرم یک سره باشد

باد آنکه مرا نیز به.. یاری... بنویسند