سری که هیچ نمیارزد در این جهان که تو میدانی
به تیغ عشق جدایش کن به پای آن که تو میدانی
کدام آینه فهمیدهست، که جنگ تن به تنش با کیست؟
خودت چو فاش کنی غم نیست، به آن نشان که تو میدانی
آیینهی صاف، حیفِ تنهایی تو
مستیِ مضاف، حیفِ تنهایی تو
ای تیغِ بلند مرتبه زخمه بزن
در کُنجِ غلاف، حیفِ تنهایی تو
گرچه تاریک است منزلگاهِ بودن تا ابد
میشود چشمی به روی خود گشودن تا ابد
دستم از گیسوی تو کوتاه... اما قدرِ آه
حسرتش را میخورم وقت سرودن، تا ابد
دلم مثلِ هوا ابری ست... چشمام خیس و بارانی
شبیه فصلِ پاییزم... پُر از آشوب و حیرانی
من از عاشق شدن تنها همین در خاطرم مانده؛
پشیمانی... پشیمانی... پشیمانی... پشیمانی
به بهانهی تهرانِ بارانیِ این روزها