چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ


سال‌هاست با همین سوالِ آخرش چه؟ دستی برای دعا هم نیست، مگر دایره آخری دارد؟ دور است، ولی نه دورِ باطل. حقِّ حقّ!

شعر را گاهی می‌چشی و می‌نویسی، گاهی می‌نویسی و می‌چشی. این مصرع از قسمِ دوم است؛

در قصّهٔ ما جز دَمِ آخر خبری نیست.

ولی سعدی بهتر گفته؛

آن را که خبر شد خبری باز نیامد.

بله، سعدی بهتر گفته‌ است.

شهید ناز تو پروانه کرد عالم را...


برای سردار شهید حاج احمد غلامی که با شهادتش آموخت شهادت تنها(و هنوز) برای دردمندان است...

چه کسی بود صدا زد دل دیوانه‌ی ما را؟
و به یک جلوه به هم ریخت نهان‌خانه‌ی ما را

چه کسی بود که در عُسرتِ آشفته‌خیالی
هله پر کرد از آن واقعه پیمانه‌ی ما را

تو ز خاکی و ز آبی... تو ز بادی و ز آتش
به فسون تو نوشتند هم افسانه‌ی ما را

من و این بارِ گران صبر گمانم نتوانم
چه قَدَر تاب و توان هست مگر شانه‌ی ما را

تنم آباد نشد تا مگر از سمت نگاهی
بکشد تیغ سر و پیکرِ ویرانه‌ی ما را

دل اگر رنگ شهادت نزند وای بر آن دل
به دم شمع ببین پرسه‌ی پروانه‌ی ما را

خبر شهادت حاج احمد در سوریه مبهوتم کرد، شاید برای اینکه عرفا نباید فکرش را می‌کردم یک لشکر دهی که به انتشار مصاحبه‌اش در یک نشریه نئوحزب‌اللهی هم رضا نیست(که قاعدتا با کیهان و وطن امروز و... توفیر دارد) در کسوت مدافع حرم شهید شود. اصلا مگر می‌شود کسی نقدی یا خدشه‌ای به قرائت رسمی از اصول داشته باشد و شهید شود؟... دیدم که شد! اما هرچه گشتم فایل صوتی گفتگوی دو ساعته را پیدا نکردم، دیگر هم دنبالش نمی‌گردم. برای من همین کافی است که به بهانه‌ی مصاحبه مرا به پرسه زدن در حوالی‌اش پذیرفت تا یکشنبه‌هایی که در مجمع بچه‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا ع دور هم جمع می‌شدند من هم ببینمش. کسوت فرمانده لوتی‌منشی که در چشم‌های آینه‌ای‌اش شهادت را دیدم و از صحبتش بوی اصحاب کهف را شنیدم، باورم نمی‌شد با جانشین حاج کاظم رستگار که برایم به‌سان اساطیر جلوه داشت اینقدر راحت و نزدیکم، دیگر کاری به سیاست و کیاست نداشتم، به سوال‌هایی که پرسیده بودم و جواب‌هایی که شنیده بودم هم، ان‌قلت‌های بچه‌های حاج داود کریمی به روند فرماندهی جنگ و زد و بندهای شروع جنگ تا پس از آن، تا جنگ ستارگان(توزیع درجه‌ها و مناصب) که از ابهت انقلابی سپاه و سلوک دهه‌ی شصتی‌آن کاست دیگر برایم جذاب نبود، آنچه گیرا بود نفس‌های مردی بود که سال‌ها دنبال شهادت دویده و هنور در پی‌اش است. نقطه‌سرخطِ هر کس ربطِ او با عاشورا را نمایان می‌کند، گیرم که بنیاد شهید هم تو را شهید نداند و در کنار شهدای جنگ هم مقبره‌ای برایت نباشد، آنکه باید، می‌داند و اصلا اوست که بی‌قیمتیِ تو را به قیمتِ قُرب خریده، او که دادن و گرفتنش در عداد عقل ما نیست، قلمی که قضا را نوشته قدر را هم او می‌نویسد. مثل حاج احمد اگر اهل صبر و تقیّه هم باشی که دیگر هیچ... 
شاید در دَوَرانِ وجدان و فقدان، همیشه در خود معناهایی را تُهی یا سرشار ببینیم، اما برای ما که دنیا را پس از علی‌العفا زیست می‌کنیم، معنا همان فصلِ مشترکِ تیغ و گلوست...
ای کاش گفت و شنودم با حاج احمد را در حافظه داشتم تا حلاوت کلامش را به کامی می‌ریختم، اما دریغ و شوق که از هم‌نشینی‌ها فقط برق چشم‌هایش را در یاد دارم، حتی یادم نیست وقتی از شهادتم استفتا کردم حُکم‌اش چه بود، هر چه بود من باب تغافل به دست فراموشی‌اش سپردم. یادآوردن، زیستن را از اینکه هست سنگین و غمگین‌تر خواهد کرد، تا آنجا که قد خولطوا و قد خالطهم امر عظیم. 
یکی از دفترچه‌هایم را که باز کردم این غزل را دیدم که پس از فاش شدن شهادت حاج احمد نوشته بودم... او که شهید بود... اما در پرده.
مزار شهید حاج احمد غلامی در قطعه ۲۹ است.

شاعران در زمانه‌ی عسرت...


دوستی را دیدم که از شبکه‌ی اجتماعی گوگل پلاس هم را می‌شناختیم. گفت پلاس در حال تعطیلی است، البته این را هم گفت که خیلی قبل‌تر به اینستاگرام و توییتر کوچیده؛ آلترناتیو بلاهت هم قاعدتا چیزی درهمان وزن و ردیف است. کاری ندارم... 

چیزهایی برایم زنده شد. به ذهنم آمد پلاس اولین فضایی بود که شعرهای دستنویس و ناپخته‌ام را از توی دفترچه‌هایی که داشتم  بیرون کشید و در مواجهه با مخاطب - که نداشتم، حتی یک  نفرش را - تشویقم کرد بیشتر بنویسم. همان اوایل بود که برای تجمیع شعرهایی که بعضا آنلاین می‌نوشتم! این بلاگ را راه انداختم. گرچه به نظرم شعرها در جو شبکه‌ی اجتماعی و شلوغی، بعضا با لایک‌های معتنابهی مواجه می‌شدند، اما چند مخاطبی که شکوه شعر را قدر می‌دانستند و دلبسته‌ی کلمه بودند، کافی بود تا پشیمانی‌ام از انتشار عود نکند. 

راستش انتشار حکم تیزاب را دارد برای چاهِ گرفته. شعر هر قدر هم شخصی باشد باز نیازمند بروز است، حتی  شده برای یک نفر. اما در زمانه‌ی عسرت که ابزارهای انتشار بسیارند و کثرت رابطه‌ها بی‌شمار، شاعران اگر بنا به دریافت چیزی دارند مجبورند به خلوت خمول و عزلت، وگرنه به بهانه‌ی پیشرفت و چاپ کتاب و جشنواره و ... از شعر فاصله می‌گیرند. 

از پلاس به دو جهت ممنونم، اول اینکه به من آموخت که نسبت شعر با مخاطب چگونه است و سپس اینکه ماهیت زمانه‌‌ای که مردمانش را بند رسانه کرده بیش از قبل به من شناساند. 

روزهایی که در حال تخلیه بودم این دو بیت را نوشتم:

در همیم و برون از این وادی

همه در جستجوی یکدیگر

روحمان را فروختیم به هیچ

ردّ پاییم روی یکدیگر



چه کم شدست وجود من از عدم شـدنم...


مع الاسف همین بیغوله منبعِ الهامِ بعضی، بوده و هست!... فهمِ به مضمون و خبر از دوستان داشتم و اگر نه، حقیر اصولا معاصر خوانِ خوبی نبودم و نیستم تا حوصله ی تطبیق داشته باشم تا داعیه ی تقلید و محاکات کنم. در آثار و اقوالِ قدما مانده ام... چرا ما بسیاری از ما اینقدر از اصالت هایمان دورافتاده ایم که سر در آخور معاصرینِ چشم و گوش بسته کنیم برای جستن معنا!؟ چرا اینقدر در حالیم و مجالِ سیرِ ایام ماضی را از خود گرفته ایم؟ با تاریخ و ادبیات که منبع شگرف بصیرت و بینایی است غریبه ایم و شرم آورترین نوع رجعت به گذشته را داریم... برای به سخره گرفتن یا تطبیق دادن با اکنونِ بیهوده... (سر بر نکند خورشید الا ز گریبات... این مصرع از سعدی را ضمیمه کرده بود به تصویر نیمه عریانی از گریبان چاک شده ی یک زن به عنوان شعروگرافی...) بله. گاهی هم که به سمت گذشته می رویم در بسیاری از موارد آنها را برای اثبات حال می خواهیم و طبعا حال!... خرابِ حال و به خوابِ آینده ایم. آینده ای که در خیال می پروریم نه آنکه گفته اند و لاجرم می آید... گذشته ی قوم ما سراسر رمز و راز است و کیست که از انبانِ پر نانِ ادب و فرهنگ آن، رزقی برای خود و مردمش فراهم آورد. بزرگانِ معاصر؛ همه بی کم و کاست و چون چرا در مقامِ رمزگشایی از قُدمای این قوم اند و چه بهتر که ما اگر تابی داریم بی حجاب خوانای سطور کتابِ آنها باشیم. اما چرا ما تقلید و محاکاتمان هم به هم عصرانمان برگشته است؟ و با قدیم قهریم؟!...

شاید ریشه اینجاست که ما معاصران اصولا قوّه ی فهمِ معنا را از دست دادیم... بیهوده نویسی و آسوده گویی داریم، به وفور. چون دریافتی نداریم چشممان به سفره ی این و آن است... و در منتهای حالت، تفکرات و داشته های دیگران را با زرورق کردن و کلمه بازی، بازنویسی می کنیم. چه باک از اینکه این و آن خود زیاده خورِ دیگران باشند. اورژینالیسم نهضت مرده ای است و هنرمندنما توفیقِ هنرِ دستِ اول و بکر را از مخاطب گرفته. مخاطب هم اینقدر بی لیاقت و بی سواد شده که با هر بادی راه کج کند به بیراهه ای و باد کند به غبغب اهل فرهنگ... تفکر کجاست؟ چرا از این همه معلومات که بر اساس شهود و تجربه و زیست و خواندن و شنیدن داریم به سوی حرف تازه ای طرفی نمی بندیم؟ البته در این تامل همیشه قولِ حاج آقا اسدی نامی به یادم می آید که در همین باره با هم گفتگو داشتیم و حرف غریبی زد. گفت: حرف تازه پیامبر تازه می خواهد... سلّمنا... قبول. اما چرا در همین حرف ها عمق نمی گیریم؟ اگر تعبیرات تازه از هستی نیست(که هست!... فرمود کل یوم هو فی شان) تاویلات تازه که می توان داشت... تاویلات اما محصول هرزگی روح نمی توانند باشد. این است که این باب بر اثر عدم آمد و شد به مرور مسدود شده، بی آنکه دری بسته شده باشد. آنکه می خواهد به افق حقیقت نزدیک شود و تاویلی از همین مفاهیم روزمره داشته باشد باید با ورع و اجتهاد و عفت و سداد موانست داشته باشد. هرزگی و هرزه درایی و تقلیدات مزخرف از سنخ حکمت و تاویل نیست. بعضی از حضراتی هم که مخاطب را به این وهم می اندازند که حکیم اند و رمز و رازی می دانند و شهدی چشیده اند و شهودی دارند، صرفا نقل مضامین قدما را می کنند و خود عرضه ی غواصی در این بحر عمیق را ندارند و چنته شان خالی از چیز است. لذا همه باید در این بازار مکّاره دل از متاع این و آن برگیریم و گولِ یول های عالم فرهنگ و ادبیات و هنر را نخوریم. بازار روزگارِ ما آنقدر شلوغ است که دلها را به مرید شدن تمایل دهد و ذهن ها را مشغول آدم هایی سطحی کند که بی مدد رسانه و بُعد و ناهمزمانی و گوگل سرچ و الخ تاریخ مصرفشان به چند ساعت هم نمی کشد. بلبشوی شبکه های اجتماعی و ارتباطی را هم به این بازار شلوغ اضافه کنید و  کثیرِ آدم هایی که با ادله های واهی یا توهمات مستدل!، نتوانسته اند در جهان ارتباطی جدید حضور نیابند. و اینگونه است که نظامِ ارتباطات انسانی مختل شده. تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم...

من هم مثل بعضی از انسان های معاصر آشفته ی این دورانم و به محض فراغت از تحمیلیاتِ حیات روزمره، این آشفتگی هجمه و عمق بیشتری هم پیدا می کند و تازه آنجاست که اگر مسکنی باشد در اقوال قُدماست.( از روضه و زیارت گذشتم، که نه دردند نه مسکن، آنها بنا به ساختار روح و جریان تقدیر و قوّه و ظرف ما... و بسته به حال و مقام و شدّت و رخا... هر مرتبه جلوه ای دارند... و اما اهل الکشف فانهم یرون ان اللّه یتجلی فی کل نفس و لا تکرار فی التجلی...)

 

شاید این بعضی از انسان ها را با مسامحه بتوان گفت: بسیاری از انسان ها. بله. بسیاری از انسان های معاصر آشفته اند و لبریز ناگفته ای که نه توان بیانش را دارند نه زبانش را. به قول کامو؛ ما در عصر فحشای کلمات زیست می کنیم، پس بی راه نیست اگر زبان بسته و گنگ  و نابیناییم. کلمات با ما قهر کرده اند و معنای عمیقشان را از ما دریغ می کنند و اسماالله هم در فهمِ تقدیری ما راکد و بی کارند. مسیر پیچده نمای حیات سادگی هایمان را سلب کرده و پای آهنین و اراداه ی پولادین می خواهد، قدم گذاشتن در وادی سلوکِ معنا. غرولندهای نویسنده هایی که با کلمات ماسیده می خواهند این معنا را منتقل کنند هم ملال آور شده. (حقیر خودم هم از این قسم حرف های ناظر به پایانِ دنیا و اتمامِ همه چیز، بسیار خوانده ام و نوشته ام و سروده ام، لکن چون بی هنر افتادم دائما نظر به ساحت عیبیِ وجود خویش دارم و با عوالم غیب غریبه افتاده ام).

 برگردم به ابتدای کلام و مقصدش... نقطه ی عزیمتم در نوشته، این بود که بعضی دوستان در پنل پیغام و پسغام گفته بودند از اینجا و شعرهای حقیر برداشت هایی هست. خب، بخشی از داستان طبیعی است. خوانش بسیاری از آثار در حقیقت تزریق سبک و سیاق و حرف و معانی این و آن است به خود، خیلی ناخودآگاه. تجربه شخصی خودم که در بسیاری موارد برایم اتفاق افتاده این است؛ گاهی فکر می کردم حرفی یا ایده ای یا معنایی برای من است، اما خیلی اتفاقی با مروری بر خوانده های قدیم دیده ام که عین یا شبیه همان حرف در کتابی بوده که پیشتر خوانده ام و طبعا این تاثیر در یادم نبوده تا ارجاع بدهم. با خودم گفتم برداشت ناخودآگاه - که طبعا همیشه بوده و خواهد بود - را که بگذاریم کنار، می رسیم به کاسب جماعت که خوره ی مواد خام اند تا با کم و زیاد کردن و ور رفتن چیزی بسازند به ذائقه ی بازار و نصیبی ببرند. احتمالا بی توجه به فرموده حضرت امیر(ع) بدین مضمون که؛ در تعجبم از جماعتی که روز و شب دنبال رزق مقدرند و غافل از عاقبتی که برای هیچ کس تضمین نشده...

 اما درد اورژینال اینجاست که جمعیتی از اهل فرهنگ و نوشتار و رسانه و الخ که طبعا از همین طریق هم نان می خورند، دقیقا با چیزهایی دارند بازی می کنند که تنها ته مانده های مردمان است برای رهایی و رجعت. این رفقا با معنا و آگاهی تغافل می کنند و غافل می کنند!. حتی بی آنکه خود بدانند که بقایای اصالت و حقیقت مشهود را بدون حضور قلب و زیستن و خواستن و دردش، دستمالی و حتی گندمالی کرده اند. کلنگ توسعه بوسید تربت قم را / "کسی مقیم حریم حرم نخواد ماند"...  یک مشت از خروار. از روی دست بیت حافظ که؛ چو پرده دار به شمشیر می زند همه را / کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند.... اگر بگوییم همه ی اصحاب سید الشهدا(ع) در روز عاشورا - حتی علی اکبر(ع) - زخمی تیغِ غیرتِ ارباب شدند چه؟... اگر بگوییم آل الله(ع) پرده دار ذات اند و حریم حرم، حریم ذات کبریایی چه؟... سربسته بگذریم...

 

جایی دیگر؛ مریدان نعره ها زدندی و خشتک ها بدریرندی و الخ... یا مثال های جدی اش که آن ها هم هزل و شوخی است و می گذرم. شاید با خود بگوییم ایراد نظم و نثر مذکور در چیست؟ خب صرفا یک شوخی و طنز است؟ و... این سوال ها را همیشه و همه جای این روزگار می شود پرسید و می پرسیم. چون تساهل بنیادِ پوچ زیستنی است که از مقتضیاتِ حیاتِ امروزه ی ماست و عدول از این قاعده یعنی بار برداشتن و به دوش کشیدن. بارِ مراقبه و مواظبت و حفظ و حدود. بارِ بایدهایی که هست و نبایدهایی که نیست. بیش از این چه باید بگویم که خود نیز تجربه ی زیستنی اینچنین را داشته و دارم، و از این بابت حتی در مواقع تذکار به خویش دنبال مفرّی می گردم تا راه را باز کنم. تا جایی هم برای قدم زدن تساهل به همراهم باشد. تا کم آوردن های گاه و بی گاه را جوری بگذرانم غافل که؛ لا یمکن الفرار من حکومتک... حکمت همه جا حکومت می کند و همه چیز در عالم بر مبنای همین حکمت استقرار یافته است. پس چگونه می توان از آن گریخت؟... در این مورد نکته ای را تنها به اشارت بگویم و بگذرم که؛ نباید میان این نکته و خشک مغزی و تصلب اهلِ شریعتِ ظاهری خلط کرد. این قلم در این چند خط در ساحتی دیگر سیر می کند و افقِ این سیر را نباید به امور ظاهری و سیاسی برگرداند. چون به اعتقاد حقیر سلوکِ عملی هیچ گاه طابق النعل بالنعل با اصولِ نظریِ سلوک نیست. هر دو در قبض و بسط اند اما تطبیق قبض و بسط های ساحت نظر و عمل کارِ مردِ خداست... به قولی؛ مردِ خدا زان سوی کفر است و دین / مرد خدا را چه خطا و صواب...

راه رو، چه سالکِ مجذوب باشد چه مجذوبِ سالک، بی جلوه قدم از قدم بر نمی دارد و جلوه فروشانِ بی جلوه، چه متساهل باشند، چه بنیادگرا، چه شریعت گرا و اهل فقه، این مطلب را در نمی یابند. شاید سرّ این مطلب نیز در معنای مذکور باشد. اینکه گروهی بنا به اقتضائات طرح ریزی اجتماعی به تساهل محض می رسند و دین را با فکری به اصلاح روشن می بینند و گروه دیگر غالبا در عمل به گونه ای برخورد می کنند که نتیجه ی قهری اش این است که خود را محور حق و حقیقت انگاشته اند،... ما هم که در قبض و بسطیم ناچار برچسب هر دو را می خوریم و البته چوبشان را.

 

بگذریم... به دوستی که این نکته را متذکر شده بود گفتم: ای کاش آنکه از من یا هرکس دیگر برداشت می کند، چیده هایش را در زمین دیگری نکارد. چون این حرف ها اگر هم محصولی داشته باشد در همین زمینِ اضطرارِ من است. و ای کاش در نقل ها و برداشت هایمان که طبیعی هم هست، فضای مبتدا و منبع را به هم نریزیم، که اگر رویه مان این باشد، معلوم است کاسبِ فرهنگیم و درد وجود و ماهیت نداریم. وگرنه من و صدهزار چون من که باشیم که حرفی داشته باشیم تا محل برداشت شویم... 

چیزی قریب به اطمینان دارم که روزگارِ ما، روزگاری است که سخت می توان با دیروزش پیوند داشت و در امروزش زیست و به فردایش امید بست. از عمق تا سطحش... از تفکر تا سیاست و اجتماعش بیهوده شده... البته فرضِ دیگری هم هست، شاید حقیر اینقدر بیهوده شدم که بهره ای از این همه ندارم و نمی برم. شاید هم دورانِ بی هودگیِ همه مان است. ارشدنا الی الطریق یا اباصالح(عج)... یرحمکم الله...

توی قهوه خانه نشسته بودیم با دوستی که قبل تر ها اسمش امیرحسین پارسا بود - حالا دقیقا اسمش را نمی دانم!... گفت شعری بخوان. این غزل را از  دفترچه ای که همراهم بود برایش خواندم. خوش آمد به ذوقش... شعر را گذاشت توی صفحه ی شخصی اش در گوگل پلاس. این حرف ها هم پیش پرده ای بود برای نشرِ غزلی قدیمی که گویا حکایتِ رفته در این مقال شاملِ حالش شده ... والله اعلم...

 

چـه حرف های نگفته که مـانده در دهنم

کسی نبوده کنــــــارم که حرفِ دل بزنم

مرا به روضـــه ی روزِ ازل چه حاجت بود

که با همان دَمِ اول هنوز سیـــــــنه زنم

جراحـتی که به پهـنای سیـــنه ام دادند

دوباره تازه شده در هـــــــوای مُمتَـحَنم

هــــــنوز کوچه نشینِ مسیرِ گـــــودالم

چه زخم ها که نزد تیغِ عــشـــق بر بدنم

خودم برای خودم روضـه خواندم و نشکست

ســری که مانده بدونِ دلیل روی تنــــم

پیاله های من از اشک چــــــشم لبریزند

چه کم شدست وجود من از عدم شـدنم

 

بیا فروغ بخوانیم و ختمِ شعر کنیم...

بسم الله



در میانِ نیما و چهار تن از بزرگترین پیروانِ انقلابِ ادبیِ او؛ یعنی شاملو و اخوان و سهراب و فروغ. البته آنکه بیش از همه توجه و تاملِ مخاطبی چون حقیر را جلب می کند فروغ است. چراییِ فروغ  و چگونگیِ جذبِ مخاطبی چون بنده، موضوعِ این چند خط است.


*

مخاطبی چون من که در شعر به دنبال اشاراتی است که او را به عالمی دیگر راه دهد و با شاعری انس می گیرد که نشانی از این راه داشته باشد. گرچه شاعر خود راه را نرفته باشد اما از تحیرات و سرگشتگی های خویش می گوید. در راهِ عالمی جدای طول و عرض و ارتفاع و زمان. عالمی که شاید در پستوخانه ی ذهن، رکودِ عقل را به جنون می طلبد. و کدام شاعر است که در این روزگار از این عالم نشانی داشته باشد؟!

شاعرانِ روزگارِ ما - به تعبیرِ دوستی -  اسیرِ سانتی مانتالیسم شدند و چه عاشقانه بگویند، چه شعر سیاسی  اجتماعی و چه حتی شعر آیینی از این رویکرد رهایی ندارند. حدیثِ نفس هم که ناگفته پیداست! نفسِ شلوغ و پرتردد خلوتگاهِ هیچ عابرِ ساکتی که پیاده راهِ دنجی برای تامل می طلبد، نیست. گرچه تک تجربه هایی از شاعرانی را می شود برای نقضِ این مدعا شاهد مثال آورد - که اگر اینگونه نبود باید جمیعا جان می دادیم برای این اضطرارِ دهشتناک -  لکن در کلیّت تقریبا بسیاری از شعرا ره آوردی به عالمی دیگر از اینجا، ندارند.

و اما فروغ... بی مهابا ما را به این عالم راه می دهد. اگر هم خود در تحیّری محض باشد... فروغ هم با متنِ شعرش و هم با حاشیه ای که با اصل و معنا و مفهوم و مصداق شعر می یابد بسیار تامل برانگیز است. گاهی آنقدر متصلّب  است که هیچ روزنه ای برای برون رفت از یافته های طبعِ عاصی اش نداریم و گاهی در اوج تاویل پذیری هر دریافت و درکی را می پذیرد و حتی خودش این باب را بر روی مخاطب می گشاید که شعرش را آنطور بخواند که او دوست دارد. و این نقطه ی عطفِ عظمت یک شاعر است. اگر با شعرش خواننده را به قبض و بسط خویش همراه کند.

نکته ی اصلی تکیه بر فروغ در میان نوسرایان و حتا در بینِ جمله ی معاصران اما در چیز دیگری است که  باید با مقدمه ای کوتاه به آن ورود کرد.



*

معماری عالمِ هستی بر ثنویّت بنا شده، بلکه از این ثنویّت است که می توان راه به توحید برد. اگر چه چشمانِ اهلِ باطن عالم را همه از او و مظهرِ تجلیات ذات و اسما و صفاتش می بیند و هر شی و پدیده ای را ظرفِ ظهورات اسما الله اما تا پیش از کل شی هالک الا وجه که در افقِ ابدیّت است، این دوگانگی هماره هست و خواهد بود و اصلی ترین وجهِ این دوگانگی، جنسیّت(سکشوالیته) است.

تعادلِ نظامِ هستی تا پیش از حشرِ اکبر از آن است که شوربای مرگ و زندگی به ذائقه ی  هر بشری چشانده شود. خرقه ی«مرگ» را مرد به تن دارد و جامه ی «زنده گی» را زن. و این دو باید، تا نظامِ هستی تعادلی پایدار داشته باشد. این فراگیرترین و هم نهشت ترین ثنویّت و دوگانگی عالمِ هستی است که راه به یگانگی و توحید دارد. «مرد و مرگ» و « زن و زندگی» باید در کنار یکدیگر قوامِ معنایی بگیرند. با هم آرامش بگیرند و بیامیزند و حیات را تا غایت همراهی کنند. عقلِ معادِ مرد باید با نهیبِ عقلِ معاشِ زن همراه باشد تا توهمات را کشفیات نگیرد و در قفس سودای پرواز به ناکجاآباد در سر نپروراند.

مرد را زن باید تذکارِ حیات و بودن بدهد واگرنه مرد فطرتاً مرگ طلب است و هیچ سودای ماندن ندارد. بسیاری از تفاوت ها و سوءتفاهم ها و کج فهمی ها در رابطه با این دو و نقش هایشان نیز که منجر به جنبش های احمقانه ی مساوی طلبی و غیره شده حاکی از ندیدن این دو در نظامِ کلّی هستی است و جایگاهی که هر کدام دارند.



*

با این مقدمات معلوم است از زنی که شاعری می کند باید چه توقع کرد و شعرِ او ما را به کدام وادی رهنمون می کند. زن در شعر و شاعری و هر نقش دیگری که قبول کند باید آنگونه عمل کند که می بایست در نظامِ حیات. او باید همه چیز را رنگ زندگی بزند. همه چیز را نگاه دارد و هویتِ شریفِ این جهانیِ اشیا را به آنها متذکر شود. سرّ این مطلب نیز که از او جریان حیاتِ و تربیت امتداد می یابد در همین است که او برای زندگی مبعوث شده است. و مرد هر چه باشد و هر که باشد برای ماندن و ساختنِ هویّت خویش و غیر به او محتاج است آنقدر که روح به جسم. حتا اگر نبی اعظم(ص) باشد...

آنکه عالم بنده ی گُفتش بُدی / کلّمینی یا حمیرا می زدی

و در عوض مرد باید به رفتن فراخواند.... روح را برای استقرار باید تجسّد بخشید و جسم را برای انفطار باید تروّح داد. و این قبض و بسطِ بینِ ماندن و رفتن است که روح و جسم را به اوجِ همگنی و هماهنگی می رساند.

عظمت و شگرف بودنِ فروغ – البته همراه با غمی در بطنِ این بزرگی -  در این است که همه ی این پیش فرض ها را به هم می ریزد و مع الاسف مردانه از مرگ می گوید و  آینده را در پیشِ چشم های خواننده ی شعرش مکشوف می کند. فروغ تعادلِ حیات را بر هم می زند. یا بهتر، خبر آور بر هم ریختنِ تعادل حیات می شود. زنی که از مرگ می گفت و می دانست که هیچ مردی دیگر زنده نیست چرا که یادی از مرگ ندارد و نخواهد داشت. این زن نیست که باید مرگ آگاهی او را به تعادل برساند. عقلِ معاش مرد آنقدر بارور شده تا معاد را به فراموشی ببرد و آغاز فصلی سرد را رقم بزند...  



« در آستانه ی فصلی سرد

در محفل عزای آینه ها

و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ

و این غروب بارور شده از دانش سکوت

چگونه می شود به آن کسی که می رود این سان

صبور

سنگین

سرگردان

فرمان ایست داد

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست

 او هیچوقت زنده نبوده ست »


هرچقدر شاملو از عشق و زندگی و گاهی هرزگی سخن گفت و سهراب از طبیعت و رنگ ها، فروغ از مرگ نوشت و انسداد و سیاهی. از مرگِ همه چیز. او از «جهانِ بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آمد» و در اینجا که « کلاغهای منفردِ انزوا، در باغ های پیرِ کسالت می چرخند و نردبام ارتفاعِ حقیری دارد» سُکنی کرد و نشانه های ویرانیِ این باغ ها را دید. آری او حتی به نقطه ای عمیق تر از نیست انگاری و پوچی رسیده بود. فروغ با فریادهای مرگ آگاهِ خویش بر این قاعده شورید و از بطنِ عالمی با ما سخن گفت که تعادلش به هم خورده است و این حتی فراتر از نیست انگاری بود!!


« چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست

 او هیچ وقت زنده نبوده ست »


 آیا فروغ از ابزودِ کافکایی و کامویی و نمونه ی وطنی اش(صادقِ هدایتی) حرفی داشت؟  بعید می دانم یک زن  - همچون فروغ -  اینقدر به ورطه ی نیست انگاری رسیده باشد!... که اگر رسیده بود رگش را بی محابا با تیغ می زد. فروغ حداقل با شعرهایش به ما می گوید که این جسارت را داشت. اما او نه از ابزود، بلکه از جایی که ابزورد و اعتراض و پوچی و نیستیِ غربی و بی هویتیِ شرقی و بی عدالتی و  فقر و فلاکت، نطفه در آن داشتند سخن گفت. انگِ نیست انگاری زدن به فروغ تهمتِ بزرگی است به حیثیّتِ زن. گرچه به نظر، او از نیست انگاری عبور کرده بود اما ماهیّتِ هیچی او با آنچه کافکا و کامو و هدایت با آن درگیر بودند متفاوت بود. هیچی و پوچیِ فروغ در فراغِ زندگی ست نه حتی فراقِ یار و معشوق.


« آخرین بار

آخرین بار

آخرین لحظه ی تلخ دیدار

سر به سر پوچ دیدم جهان را »


 او زن بود و به جای سرودِ زندگی، آهِ تاثر آورِ مرگ در آثارش ریخته بود. از آنچه شاملو و سهراب کمتر گفتند. فروغ از به هم ریختنِ تعادل و نظامِ جنسیّتی و خلاصه نا همگونیِ حیات گفت. از سرزمینی که زنان پیامبرانِ مرگ اش می شوند که سرزمینِ وحشتناکی خواهد بود. گرچه او از نظرگاهِ شعر با این معنا مماس شده بود، نه تجربه های زیستی و شاید دلخوشی های به جایِ زنانه را تا آخر روزهای عمرِ خود داشت. یا حداقل با رویاها و آرزوهایش زندگی کرده بود ...


« سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من بگوید :

دست هایت را  دوست می دارم... »


 ... اما آنچه را در افقِ آینده اش( که اکنونِ ماست) برایش پدیدار  شد بی پرده با ما در میان گذاشت تا این رازِ مهمور را مفتوح کند. شاید حکمتِ زود رفتنش هم همین بود. آنها که ناگفته ها را می یابند، اگر کتمان و تقیّه و غفلت و عصیان و خودزنی و شهادت نباشد، آنچنان فرصت ابراز و اظهار نخواهند داد. و فروغ جسورانه اهلِ کتمان و تقیّه نبود. از غفلت و عصیان هم عبور کرد...


« من این جزیره سرگردان را

از انقلاب اقیانوس

و انفجار کوه گذر داده ام»

 

 و با تیغِ کلمات خودزنی کرد...

 

« این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت

به سوی لحظه ی توحید می رود

و ساعت همیشگی اش را

 با منطق ریاضی تفریق ها و تفرقه ها کوک می کند

این کیست این کسی که بانگ خروسان را

آغاز قلب روز نمی داند

آغاز بوی ناشتایی می داند»


مع الاسف سهراب... آن که مردانه می باید از مرگ می گفت، زنانه از زندگی گفت. و مگر شاعری کردن چیزی جز موانست با کوچ و هجرت و هجران و شوق و مرگ و عشق و تیغ و خون ... و انکشافِ تاریخِ درد است؟! رسالتِ شعر چیست؟ شعر هیچ رسالتی ندارد چرا که شاعر رسولی است که حدیثِ نفس می کند و اگر اینگونه نباشد، در هر شعری که بنویسد – عاشقانه و آیینی و مذهبی و هیئتی و سیاسی و اجتماعی و الخ -  مضمون از قالب و فرم فاصله می گیرد و شعر تبدیل به نظمی مهمل می شود. مساله ی شعرِ خوب و بد هم اصولاً مساله ی این است که چقدر آن شعر حدیثِ نفسِ شاعر است یا خیر؟

علی هذا، فروغ آنگونه می نوشت و مع الاسف سهراب اینگونه...


« زندگی خالی نیست

مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد»


سهراب زندگی را چگونه می دید و فروغ چگونه...


« زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد

زندگی شاید

ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه میاویزد

زندگی شاید طفلی ست که از مدرسه بر می گردد

 زندگی شاید افروختن سیگاری باشد ، در فاصله ی رخوتناک دو همآغوشی...»

 

*

موانست با فروغ برای آن ها که روزهای بی فروغِ عمر را یک به یک فروختند تا شبِ دیجورِ ظلمت فراگیر شود و عرصه ی جنون و جن زدگی پدیدار آید، فرصتی است. شاید اشباه الرجالی که در غفلتِ نام و نان و عشرتِ معاش و هرزگی و جلوه گری روز و شب می گذرانند، وقتی این آیه های مرگ را از زبانِ زنی بشنوند که زندگی اش را قمار کرد تا منادیِ این تغافل برای ما باشد، به بی غیرتی خود زار بزنند...


« جنازه های خوشبخت

جنازه های ملول

جنازه های ساکتِ متفکر

جنازه های خوش برخورد، خوش پوش، خوش خوراک

در ایستگاه های وقت های معین

و در زمینه ی مشکوکِ نورهای موقت

و شهوتِ خرید میوه های فاسد بیهودگی

آه

چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند»


فارغ از همه ی این اشعارِ جنون آور از زنی که در آستانه ی فصلی سرد آمد (دی 1313) و در میانه ی فصلی سرد رفت(بهمن   1345) و دوستانه با ما مخاطبه کرد که ...


«- روز یا شب ؟

نه ، ای دوست ، غروبی ابدی ست»


... آری فارغ از همه فروغ حسّ عجیبی دارد... حسی برانگیزاننده که در صدایش هست... حسّی که در کلماتش دارد و با کلمات نمی توان درباره اش نوشت... شباهتش برای من مثلِ حسّ روزهای بعد از عاشورای بازار تهران است... با همان رنگ بندیِ دمِ غروب که غالباً همه رنگ ها محو می شوند و پیچیده با سیاهی ها و بیرق ها همه چیز به سیاه و سفید می زند و بوی اسفندِ سوخته و باریکه های نور که از سقف های گنبدی شکل فضایی مه آلود خلق می کند و کم آدم هایی که در آمد و شدند و نوری غلیظ تر که تیمچه ی حاجب الدوله را متمایز کرده.... اما به ناگاه همه چیز معنایی واحد می یابد... دنیایی که مرکزیّتِ اصیلی ندارد... و مایی که در موقفِ مرکزِ اضطراریم.... حسّ غروبی ابدی... تا کجا؟... تا کی؟...  نه!.... هیچ کس نمی تواند با مرگ مماس شود و نقطه ی روشنی از رهایی نبیند... خاصه اینکه با نگاهِ زیبایی شناختیِ زنانه دیده باشد... البته بعد از عبور از وادی ظلمت... یا حتا در دلِ ظلمت و آغازِ فصلِ سرد!


« ابرهای تیره همیشه

پیغمبران آیه های تازه ی تطهیرند

و در شهادتِ یک شمع

راز منوّری است که آن را...

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیّل ( اینجا با این سوال مواجه شدم که آیا می توان فروغ را خاتمِ شاعران دانست؟!!)

به داسهای واژگون شده ی بیکار  

و دانه های زندانی » ....  و اینجا جواب گرفتم... که حتا خودِ فروغ دارد از بیرونِ تخیّل یا با تخیّلی مُرده شعر می گوید... آیا امکان دارد؟!


*

باید این نکات را بار دیگر مرور کنیم که اشاره ی یک دوباره به سهراب و ذکر شاملو  به هیچ وجه از روی تحقیر کردن شعر ایشان نیست. بلکه بن مایه ی اصلی این نوشتار مبتنی بر نگاهی بود که در مورادی این قیاسِ جنسیتی را ضروری می ساخت... اینکه جایگاهِ اصیل این دو جنس در نظام حیات چیست و اکنون چه اتفاقی درباره ی عدم تعادل این نظام افتاده و شعر فروغ چگونه اشارت به این معنا دارد. البته همانطور که در مبتدای مقال آمد خیلی شتاب زده از مسئله ی انقلاب ادبی نیما که طبعا به دگردیسیِ قوالب شعر فارسی انجامید و نهایتاً مضامینی در خورِ قالبی نو ایجاد کرد، عبور کردیم. مسائلی که بسیار می شود درباره شان سخن گفت و مطابقاتی با روزگار و احوال داد و تاویلاتی داشت. ولیکن مقصد اصلی کلام فروغ بود و شعرش که حسّ گرهای هر اهل تاملی را فعال می کند و می تواند تحلیلی تازه پیرامون نه تنها جامعه و تاریخ قوم ایرانی بل درباره ی روزگارِ اکنون و جهانِ معاصر در خود داشته باشد. در میان این چهار تن نیز که ذکرشان رفت... ذکر اخوان خود مجال دیگری می طلبد.... که اصولا اخوان با سهراب و شاملو قابل قیاس نیست. ضمن آنکه اخوان در قوالب کهن شعر فارسی نیز  صناعت طبع داشته و قهراً ذکرش در این چند خط جای گاهی نداشت.


**

این نظرگاه درباره ی زن و مرد و ساختارِ حیات و زندگی و مرگ، اول بار با خواندنِ رمان باشگاهِ مشت زنی به ذهنم آمد. و دیالوگی که تایلر دردن(تقریبا شخصیتِ مردِ رمان!) درباره ی مارلا سینگر(دقیقا شخصیتِ زنِ داستان!) گفت: «بزرگترین تراژدیِ زندگیش این بود که نمُرده بود!!!». این جمله برایم وحشتناک بود!!!. بعدتر فلسفه ی زندگی مشترک و ازدواج را هم قید زدم به همین معنا و در بعضی از مشاورت ها با دوستانِ دمِ بخت و علاقمند به بخت آزمایی بلغورش کردم!. بعدتر کتابی از جنابِ میرشکاک درباره ی شعر معاصر خواندم که به نظرم در آن این نقطه نظر درباره ی فروغ نادیده انگاشته شده بود و قهراً مرگ آگاهیِ فروغ ریشه در ابزورد پیدا کرده بود. قبل تر با دوست و همکارِ عزیزم مهدی مازنی که اتفاقاً نسبتاً شاعرِ بدی نیست و تیترِ این مطلب هم برای اوست، درباره ی فروغ گپ می زدیم - که بینِ نوسرایان شاعرِ موردِ علاقه ی هر دوی مان بود- در بینِ کشفیّاتِ معمولِ بین دیالوگ ها ذهنیّتم درباره ی مرگ و مرد و زندگی و زن و ساختارِ حیات و به هم ریختگیِ این تعادل در غرب و شرقِ عالم را ربط دادم به فروغ. حالا ربطش جور است یا ناجور بماند به قضاوتِ غیر. دیگر اینکه این نوع نوشتارها هم با اینکه بسیار درِ نوشابه بازکننده است، از اینکه دادِ جماعت نسوان و نسوانگرایان(فمینیست) را در آرد به دور نیست. که آقا؛ که گفته زنان نمی توانند نیهیلیست های خوبی باشند؟!... ببینید... {رگشو زد}!!!...

البته این اتفاق ها بعید نیست ولیکن بیشتر اداست و اطوار و کرشمه های متفکرمآبانه. کما اینکه عموماً و اصولاً دردهای وجودی هیچ گاه علت اصلیِ خودکشی زن ها – و جدیداً مردها! -  نبوده است. بلکه عموماً دردهای ماهیّتی از قبیل شکست عشقی و پیروزی عشقی و مراوده ی عشقی و خلاء عشقی و الخ است که طرف را به فنا داده است. (البته من خودکشی را نمودِ عینی یا ربطیِ نیست انگاری نمی دانم، بلکه نظرم به نتیجه ایست که منطقاً این مهاجّه با خانمی نوعی می تواند داشته باشد). و در نهایت از عزیزی ممنوم که سال ها قبل در کتابخانه اش مجموعه ی کُتُب نوسرایان را داشت و خیلی غیرِ اتفاقی مرا با فروغ آشنا کرد که در کتابهای فارسیِ مدرسه و رسانه های معدودِ رسمیِ آنموقع و نبودِ اینترنت اسمش را هم تابحال نشنیده بودم...

 

***

دیالوگ:

+ من که دارم زندگیمو میکنم. تو رو نمیدونم

-  من زندگیمو کردم. میخام کفن بخرم بقیه عمرمو بشینمو روش چیز بنویسم

+  خوبه! البته زن پاسبانِ زندگیه، مرد متذکرِ مرگ... این نشون میده نظام حیات مختل شده...