سالهاست با همین سوالِ آخرش چه؟ دستی برای دعا هم نیست، مگر دایره آخری دارد؟ دور است، ولی نه دورِ باطل. حقِّ حقّ!
شعر را گاهی میچشی و مینویسی، گاهی مینویسی و میچشی. این مصرع از قسمِ دوم است؛
در قصّهٔ ما جز دَمِ آخر خبری نیست.
ولی سعدی بهتر گفته؛
آن را که خبر شد خبری باز نیامد.
بله، سعدی بهتر گفته است.
از دل دیوانهام بگذر که از غیرت تهی است
جامش از آه تو لبریز است و از حسرت تهی است
دور میگردانی و سهمی به هرکس میدهی
هرکه سیراب است وایش باد، از حیرت تهی است
بندگی کردم خدایی را که در چشمان توست
کعبه هم بتخانهای افتاده از عبرت تهی است
از هجوم درد حرفی نیست وقتی دردِ توست
هرچه معنی پختهتر باشد غم از صورت تهی است
آب را آیینه کن خود را ببین در اشک خویش
این فراتِ تشنۀ توحید از کثرت تهی است
حضرت عباسی ای عباس ع دستم را بگیر
دستهای خستۀ عشّاق از قدرت تهی است
از لابهلای موی تو چون شانهای گذشت
دستی که از تعارف پیمانهای گذشت
هر بار مست میشوم آغازِ توبهایست
چون آهِ محتسب که زِ میخانهای گذشت
نقلِ هزار و یک شبت ای یار بر دلم
هر شب خطور کرد و چو افسانهای گذشت
در انتظار چیست مگر این خیال خام
از ما گذشت عاقل و دیوانهای گذشت
با هر بهانهای به غمی چنگ میزدم
آهنگِ آهم از نِیِ فتّانهای گذشت
از پیلهٔ تنیدهٔ خود عاجزم مکن
آتش چه کار داشت که پروانهای گذشت
پیش خودم نشستهام و گریه میکنم
شاید تویی ز گوشهٔ ویرانهای گذشت
باید شکست آینۀ دلشکسته را
باید بُرید شاهرگِ نبضخسته را
باید چگونه بند زد این آب را به گِل؟!
این موجِ بیقراریِ از هم گسسته را
باید چگونه بند زد این روح را به هم؟!
این تکّهتکّههای به خود زخم بسته را
با نوحههای نوح مگر گریهای کنیم
تا بگسلند کشتی در گِل نشسته را
آهی که راهِ چاره شود قعرِ چاه اوست
تا کی کند نصیبِ دلی آن شکسته را...
هر شب ز خواب ما غمِ بیدار بگذرد
آنگونهای که کار دل از کار بگذرد
بین فراق و وصل تو را برگزیدهام
چون چشم بستهای که ز دیدار بگذرد
عمری گذشت و باقی آن نیز رفتنی است
تا از تو نیست خاطره بگذار بگذرد
برقی جهید و سوخت تمام توجهم
گویا طبیبی از سر بیمار بگذرد
حیرت ندیدهایم مگر نزد آینه
خودبینیام به شیوهٔ تکرار بگذرد
از طرز آتشی که زند عشق دم زدم
چون نیستم خلیل که از نار بگذرد
سنگ تو را به سینهٔ سنگین زدم فقط
ما را بکُش، قساوتش ای یار بگذرد
جان گوشهای چنان به صدا آمد از غمت
اشک روانش از سر دیوار بگذرد
خلوتقبولِ جمعیتی نیست مستیاش
هرکس که از پیالهٔ اذکار بگذرد
با پای مرگ عاقبت از خویش میرویم
تا رجعتی کنیم دو صد بار بگذرد
هر جا که هست راه به پابوسی نجف
منزل کنم که حضرت عیّار بگذرد
بر روی نیزه زلف تو چون تاب میخورد
سرها همه ز انجمن دار بگذرد