ای رنج بینشانه تمنّای کیستی
در تنگنای سینه تو غوغای کیستی
هر شب به طرزِ تازهای از راه میرسی
با آه، بیمقدمه، انشای کیستی
زُل میزند به آینه چشمان سُرمهسود
تصویرِ من، سیاهِ تماشای کیستی
روز وصال هم برسد روز حسرت است
آخر مگر تو حضرتِ تنهای کیستی
مردم به من به چشم مجانین نظر کنند
اهل تغافلند که لیلای کیستی
در امتدادِ گیسویت این شامِ تار چیست
رزقِ پیالۀ غمِ فردای کیستی
رخصت بده که تیزیِ هر تیغ یک دَم است
خونی که ریختی به زمین، پای کیستی
؟
صحبتِ بیگفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرأت، لبی وا کردم و تنها شدم
بیدل
در سرم بود که دیوانه شوم با غم عشق
نیست هیچ آینهای روبرویم محرم عشق
زخمها بس که عمیق است ندارم آهی
تا شود زودتر از مرگ مگر مرهم عشق
ما چه بودیم، گِلی خفته و آشفته شدیم
از زمانی که دمیدند به جانها دم عشق
گره وا کرد ز زلفش، گرهای بست به دل
ما هم آوارهترین در طی پیچ و خم عشق
طالع بخت مرا هرچه منجم میدید
در نیاورد سر از قاعدهٔ مبهم عشق
عشق بیرحمترین بود و نمیدانستم
دلِ سودازده آخر نشود آدم عشق
حقیقت غربتی دارد کزآن یادی نخواهد شد
اسیر آب و رنگِ وهمِ آزادی نخواهد شد