چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

الّا

آیینه هست و ما و تمنّای بی‌حساب

بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب


سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست

آیینه‌خانه است جهان، گریه هم سراب


پس جای زخم‌های عمیقت چه می‌شود؟

از این محل مگو که نتابیده آفتاب


گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟

تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب


دل را به اقتضای که آباد می‌کنی

وقتی که هست حالِ خراباتیان خراب


بی رنگ و روست بادۀ هشیار، گریه کن

شاید ز اشک خود بچشی طعمی از شراب


ما از مقامِ تشنگی‌اش آب خورده‌ایم

چنگی به دل نمی‌زند الّا غمِ رباب



پر علامت تو بال بی‌نهایت من شد

ز حال خود چه بگویم؟ سخن نیاز ندارد

اگر بهانه تو باشی به من نیاز ندارد


تو هرکه آمده بر گیسویت به دار کشیدی

چنان غریب که دیگر کفن نیاز ندارد


کدام معنی‌ات ای عشق صرف صورت ما شد

که روح گوشه نشینان به تن نیاز ندارد


من از عصاره‌‌ٔ دردم به هیچ کس نخوراندم

دلی که سوخته آتش زدن نیاز ندارد


الا که بال زدی با پر علم به سلامت

کسی که رفته از اینجا وطن نیاز ندارد


سعیِ بی پر و بال


در جان و قلب و فکر و خیالم فقط تویی

تو در تمام عالم و عالم فقط تویی


بار گمان خلق به دوش یقین توست

بر این طریق سیر محالم فقط تویی


من بی تو اعتماد ندارم به کار دهر

آینده و گذشته و حالم فقط تویی


ما را از این قفس به کجا راه می‌دهند

آنجا که سعیِ بی پر و بالم فقط تویی


غیر از تو نام هیچ کسی را نمی‌برم

از هرچه هست، قال و مقالم فقط تویی


وقت طواف دور ضریحت دلم شکست

از چشمه‌های دور مجالم فقط تویی


از آینه سراغ خودم را گرفته‌ام

صورت که معنی است و مثالم فقط تویی


تو کیستی که حیرتی و شوق توامان

خود پاسخ خودی و سوالم فقط تویی


فروختن


هفت آسمان به حسرتِ بالی فروختیم

عمرِ گرانِ خود به مجالی فروختیم


با نیّت تقرّبت ای چشمه‌های دور

آب دو دیده را سرِ حالی فروختیم


ما غیر خود به هیچ کسی رو نکرده‌ایم

نقصان عقل بین، چه مثالی فروختیم


هرجا که حرف توست یقینا نبود ماست

به به چه بی‌بهانه وصالی فروختیم


تا حُکم حق به بنده ظلوم و جهول شد

نقصی خریده‌ایم و کمالی فروختیم


با "ما رأیت" گفتنمان شهر در غم است

از بس که جلوه‌های جلالی فروختیم


طرزِ جنون هر که به معشوق بسته است

بر خاک آمدیم و تعالی فروختیم


آنقدر در تحیّرِ نادانیِ خودیم

کمتر حساب کن چه خصالی فروختیم


ای شور نوحه‌خوان که در عاشور مانده‌ای

در شوق لحظه‌های تو سالی فروختیم



بی‌سر


سری که هیچ نمی‌ارزد در این جهان که تو می‌دانی

به تیغ عشق جدایش کن به پای آن که تو می‌دانی


کدام آینه فهمیده‌ست، که جنگ تن به تنش با کیست؟

خودت چو فاش کنی غم نیست، به آن نشان که تو می‌دانی