چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

‫تیغ و ترنج و حُسن ِ نگاهی...


زلف تو تاب خورد و دلم را دچار کرد

صیّاد بود چشم تو... صیدی شکار کرد

 

احکام ِ ذبحِ شرعی خود را مرور کن

تیغ ِ کجت دو چرخ زد و تارومار کرد

 

تیغ و ترنج و حُسن ِ نگاهی که داشتی

این دشت را به رد شدنت لاله زار کرد

 

خالت نشسته گوشه ای از بزم ِ صورتت

با من ببین که گوشه نشینت چه کار کرد

 

این دستپاچگی همه از هول بوسه است

وقتی خدا مکیدن ِ لب ابتکار کرد

 

نرجس نبود... تا تو رسیدی شکوفه زد

عطر ِ تو روزها و شبان را بهار کرد

 

ای تند خود که نرمی ِ نازت خیال داد

رندی ندیده ام مگر از تو فرار کرد

 

پیش ِ تو هر چه هست به هستی کفایت است

کیش ِ تو آینه است که در دل قرار کرد

 

آسی بکش که باز ببازم به نازِ تو

با نیّتِ صحیح نباید قمار کرد

 

نازم به کاسبی که جنون بود پیشه اش

صبحِ ازل خرید تو را احتکار کرد


باید «سی و سه» سال از این تاک سر شود

تقدیمی...


باید «سی و سه» سال از این تاک سر شود

تا اینکه مستی اش برسد... بیشتر شود


مرد افکن است تاکِ رسیده ... قرار کن

ساقی قرار کرده لب از باده تر شود


هر کس گرفت چکّه ای از این تراوشات

اصلن بعید نیست که صاحب اثر شود


باید شبی لبی بمکم تا تبی کنم

شاید تنم ز سوز لبت شعله ور شود


عصیان نمی کنم... مگر از راهِ بوسه ای

باید که دست حلقه به دورِ کمر شود


در جزء جزءِ روی و تَنت زُل زدم... دریغ

یاری نمی کنی که «تو» را «من» زِ بر شود


امّیدوارم از برکاتِ اصیلِ عشق

تغییر در اصولِ قضا و قدر شود


تا «من» شوم تمام «تو» و «تو» تمام «من»

آری نمی شود... ولی آخر اگر شود...


...

موخره:


گفتند: «عرش چشمه ی نزدیک گریه است»

مقتل بخوان که چشم و دل و خرقه... تر شود


حافظ هر آن چه گفته اصولاً همان شدست

اول - چند وقت پیش مطلبی نوشته بودم درباره ی شعر و متن. برای اینکه گمش نکنم گذاشتم توی آن یکی وبلاگم که دست نوشته هایم هست. خواستید بخوانید. شاید حرف و تجربه ی جدیدی باشد.

 

پراکنده های ماقبل از شعر! ... یا ... کلماتی که شعر نشدند!

 

دوم - یک ماهی هست تقریبن بیشتر روی کاغذ شعر نوشتم... و خب حوصله می خواهد نظم و ترتیب دادن به نوشته های یک ذهن آشفته و بعد انتشارشان در وبلاگ یا فضای مجازی. پس برای به روز بودن وبلاگ چند بیتی بر_خطّ می نویسیم. که یک چیزی نوشته باشیم.بعد تر وقت شد اصلاح می شود!

 


این عاشقانه هدیه ای از آسمان شدست

این عاشقانه ها همه اش داستان شدست


حتا خیالِ شاعری ام قد نمی دهد

وصفش کنم چگونه دلم امتحان شدست


از هفت خوانِ سختِ تغزّل گذشته ام

با بیتی از کتابِ تو قدّم کمان شدست


فصلِ بهار بودم و وقتی تو آمدی

هر چارفصلِ زندگی ام چون خزان شدست


حافظ درست حدس زده... عشق مشکل است

حافظ هر آن چه گفته اصولاً همان شدست


پس بی دلیل نیست که من فال می زنم

پس بی دلیل نیست که طبعم روان شدست


هر شاعری به وُسع خود از عشق گفته است

شکر خدا که چند غزل سهممان شدست


بگذار بگذرم برسم به نگاه ِ تو

حالا که چشم های تو آتش فشان شدست


حالا که زل زدم به تو از راهِ دورِ دور

از پشتِ اشک روی تو رنگین کمان شدست


آواز داده ای  به تمام ِ پرنده ها

طوری که مرغ عشق شبیه بنان شدست


این واژه های خسته مجالی نمی دهند

دیگر خیالِ نازکِ من .... بی زبان شدست


تقصیرِ من که نیست... مقصر حضور توست

از بس که در تمام وجودم عیان شدست


....

ای جان... ببین که وسعت آغوش تنگ تو

بی انتها تر از همه ی آسمان شدست

و علّم الاسما آدم کلها...

خرقه ام سوختن چه می خواهد؟

عشق... آموختن چه می خواهد؟

 

آتشِ دل همیشه شعله ور است

دیگر افروختن چه می خواهد؟

 

سینه لبریزِ علّم الاَسماست

علم آموختن چه می خواهد؟

 

چشمِ دل هر کجا که می نگرد

هست او... دوختن چه می خواهد؟ 

 


برگرد یا به همرهِ خود دختری نیار

اینجا شدست لشکری آماده... رحم کن

.

.

تابوتِ من بسوز.. کفن هم زیادی است

بر پیکری که بی کفن افتاده رحم کن