چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چگونه می‌شود از خویش سلب معنا کرد؟


به باد زلف تو پیچید و بی تو غوغا کرد
از این مکاشفه هرکس غمی تمنا کرد

اگر گذشت دل از هر چه داشت جز غم تو
کرامتی است که در راه عشق پیدا کرد

صدای خستگی آه هم درآمده است
مگو نباید از این دردها تقلا کرد

کدام سنگ صبور است این چنین خارا
که پیش او نتوان ناله‌ای مهیا کرد

کجاست آینه‌ای تا به ما بفهماند
چگونه می‌شود از خویش سلب معنا کرد

شبی ز اشک دلم باز استخاره گرفت
جواب داد که باید سفر به دریا کرد

اگر به گردنمان تیغ را طلب کردیم
بهانه‌ای است که در خون تو را تماشا کرد


ما شهیدان را وضویی داده‌اند از آب تیغ...


ای عشق از تو هرچه بگویم سخن خوش است
با زلف تو نگارگری مثل من خوش است

چون روی توست فرصت پایان زندگی
پیچیدنم به تله‌ی خاک و کفن خوش است

تیغ دو دم برآر ولی ضربه‌ای مزن
چون آمدی به پای تو خون ریختن خوش است

احلی من العسل شده نامت که اینچنین
پیش از همانکه آورمش در دهن خوش است

شیطان گمان کنم که به تو سجده کرده است
کین قدر پشت پرده میِ اهرمن خوش است

ای ذوالفقار با چه وقاری قلم زدی
تقدیر زخم‌های تو هم بر بدن خوش است

در یکّه‌تازی تو چه رازی نهفته است
از فارس تا دیار اویس قَرَن خوش است

در وا مکن به روی که حلت فنائکیم
بار مرا بکش که همین در زدن خوش است

توحیدمان ببین که یکی هست و عقل‌مان
با چارده رمیده و با پنج تن خوش است

عند ملیک مقتدرت نیست غیر تو
اینگونه هرکه نیست در این انجمن خوش است


زخم تیغی ز تو برداشته‌ام همچو هلال


ای جنون بیدار شو خواب زمستانی بس است
تاختن بی یار در شب‌های بارانی بس است

آنکه تنها می‌رود بی‌عشق تنها می‌شود
با نگاهی هم پریشان شو، پریشانی بس است

بارها با خویش گفتم روبروی آینه
من همان هستم که می‌دانند، حیرانی بس است

رزق چشمان مرا هم وقف باران کرده‌اند
من که کم آورده‌ام دیگر فراوانی بس است

دردها را گوشه‌ای از سینه مدفون می‌کنم
اینکه جای درد را تنها تو می‌دانی بس است

باز کن پوشیه‌ات را وقت استهلال شد
ماه من دیگر تجلی‌های پنهانی بس است

از غزل چیزی نصیبم نیست غیر از یاد تو
تو همینکه شعرهایم را نمی‌خوانی بس است

گرچه بی‌رنگ و لعابم، خون دل از روضه هست
تیشه را بردار از داغ تو ویرانی بس است

پیدا


اگر راهی شود با این تحیّر از قضا پیدا
ز شهر و خانه‌مان گم می‌شوم در جاده‌ها پیدا

چه آمد بر سر این شهر در غوغای تنهایی
هزاران مرد و زن در ناله‌های بی‌صدا پیدا

به رغمِ نیستی هستم! چه بیداریِ در خوابی...
تمام رنجِ هستی هست از چشمان ما پیدا

به خونِ پایمالِ عاشقانت غوطه می‌خوردم
مگر نبضِ حیاتم باشد از رنگِ حنا پیدا

برای فعلِ رفتن صرف کردم مانده‌ی خود را
که پایانی است پنهان بعد از آن آغاز ناپیدا


برای مادرم...


دل بریدم از همه وقتی که دل‌بند من است
جان او والاترین آیات سوگند من است

گرچه مانوسم به غم، گاهی دلم خوش می‌شود
چشم‌هایش آخرین تضمین لبخند من است

تلخی عمری به چای ساده‌اش حل می‌شود
بس که شیرین است مِهرش، یادِ او قند من است

من خدا را دیده‌ام! آری خدا هم دیدنی‌ست!
مادرم بی هیچ آیینی خداوند من است