خوشآمد گوی تیغم، زخم نامحرم نخواهد شد
بزن هر قدر میخواهی کسی مرهم نخواهد شد
خیالت تخت چون در ازدحامِ درد تنهایم
از این ویرانه آهی تا قیامت کم نخواهد شد
اگر فصلِ هبوطم دشت، گندمزار هم باشد
دلم دیگر برای طعمهات آدم نخواهد شد
نشستم مرگ را رَج میزنم با روز و شبهایم
مگر آرام گیرم لیک با آن هم نخواهد شد
مرا بگذار با این روضهها سر میکنم آخر
برای عشق چیزی یارتر از غم نخواهد شد
و اما عشق ... وقتی آمد از اعماق چشمانش
مرا تکبیر گویان برد در بطن شبستانش
زمانی در فراموشی میان عُسرت و حیرت
برای سینهها دردی فراهم کرد درمانش
خدا در لحظههایی آنچنان تکثیر خواهد شد
که کفر محض هم آیینهای دارد ز ایمانش
مخواه از من ردای عافیت را تن کنم وقتی
حنابندان خون کردند با نامش مریدانش
چنان اوقات سرمستی، که لبریز است از هستی
دریغا گر تهیدستی نباشد فکر دامانش
بیا آتش بزن نمرود هر چیزی که میبینی
که ما خوش کرده ایم از عیش در بطن گلستانش
زمانی در میان قحطی تاریخ پیدا شد
خمینی آمد و دورش بسیجیهای دورانش
کدامین خرقه او را اینچنین اهل شهادت کرد
تمام کربلای پنج را دید از جمارانش
اگر پایانمان مرگ است، بگذاریم در نوبت
شهادتنامههای منتظر را نزد دیوانش
که در آغاز دیگربارهی حق هیچ چشمانی
نخواهد دید حتی رد پایی را ز پایانش
آیینهی صاف، حیفِ تنهایی تو
مستیِ مضاف، حیفِ تنهایی تو
ای تیغِ بلند مرتبه زخمه بزن
در کُنجِ غلاف، حیفِ تنهایی تو
درآسمان بی پر و بالی چه مانده است
جز اشک در پیالهی خالی چه مانده است
ما سالهاست رفتهی از یادِ جادهایم
از ما به جز غبارِ خیالی چه مانده است
ردّ مظالم است تمامِ وجودمان
بر روی کوزههای سفالی چه مانده است
من هرچه سوختم به سراغم نیامدید
دیگر به غیرِ سوخته حالی چه مانده است
تیغی کجاست تا بدرد رختِ عافیت؟
نه زخمهای... نه خون... نه قِتالی... چه مانده است
ای روضهخوانِ روزِ دهم کار دستِ توست
از حالِ ما مپرس سوالی که مانده است...