ای جنون بیدار شو خواب زمستانی بس است
تاختن بی یار در شبهای بارانی بس است
آنکه تنها میرود بیعشق تنها میشود
با نگاهی هم پریشان شو، پریشانی بس است
بارها با خویش گفتم روبروی آینه
من همان هستم که میدانند، حیرانی بس است
رزق چشمان مرا هم وقف باران کردهاند
من که کم آوردهام دیگر فراوانی بس است
دردها را گوشهای از سینه مدفون میکنم
اینکه جای درد را تنها تو میدانی بس است
باز کن پوشیهات را وقت استهلال شد
ماه من دیگر تجلیهای پنهانی بس است
از غزل چیزی نصیبم نیست غیر از یاد تو
تو همینکه شعرهایم را نمیخوانی بس است
گرچه بیرنگ و لعابم، خون دل از روضه هست
تیشه را بردار از داغ تو ویرانی بس است
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1400 ساعت 02:44 ب.ظ