چه غمهایی که در دل بود و رازش را ندانستم
دلم آشفته بود و من نیازش را ندانستم
خدا گاهی تنزل کرد قدر آه مخدوشم
من بیهوده اما قدر نازش را ندانستم
قراری آمد و من بیقرار رفتش ماندم
چه اوقات خوشآهنگی که سازش را ندانستم
هزار و یکشبم پایان گرفت و بعد از آن شبها
شروع بیحد و پایان بازش را ندانستم
توقع داشتم آیینه رنگ صورتم باشد
که معنای حقیقت یا مجازش را ندانستم
به خوابم برد و آمد خود به خوابم برد من را هم
عراق و شام یا مصر و حجازش را ندانستم
حقیقت غایتی دارد در این دنیا به گودالی
فرودش را ندانستم فرازش را ندانستم