چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ

چشمۀ چشمهایش

اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ شاعِرٍ شَعَرَ حَقَّ چَشْمْ هایَشْ


مادرم(س) را...گمان کنم کافی ست

اهـلِ دل، بیشـتر نمی خـواهـد

 


کشف و شهودی داشتم با چشم هایش


در حسرتِ امروز و فردایی که رفته

اشکی که شبها ریختم ... نایی که رفته

 

دارم خودم را می کشانم تا تغزّل

شاید بسازم باز... رویایی که رفته

 

می آیدم چیزی شبیه شعر اما...

افسوس از شور ِ غزل هایی که رفته

 

هرچند این هایی که دارم خوب هستند

اما خدا می داند... آنهایی که رفته

 

کشف و شهودی داشتم با چشم هایش

حالا خیالاتِ تماشایی که رفته

 

پرواز تنها راه اوج ِ یک پرندست

پروانه در اندوه ِ پرهایی که رفته

 

بی فایده دور ِ خودم می چرخم اکنون

جا مانده در این جاده ها پایی که رفته


. . .

یک روز می آید که ما هم جمع باشیم

دور و بر ِ آقای تنهایی که رفته ...


نسخه ی خونِ دلِ معتبرم را بردند


آمدم دست بگیرم جگرم را ... بردند

خواستم گریه کنم چشم ترم را بردند

 

آمدم اوج بگیرم برسم پیشِ خودم

چند عاقل همه ی بال و پرم را بردند

 

جنگِ بینِ من و دل بود که کم آوردم

اشک هایم که نیامد سپرم را بردند

 

شاعرانی که فقط قافیه ها را بلدند

فارغ از معنیِ من.. شعرِ ترم را بردند

 

از منِ خاکِ نشین و گِلِ بیهوده سرشت

تا گرفتند غزل... بیشترم را بردند

 

تیغ اَم آماده ی خون ریزی و خودسوزی بود

نه فقط تیغ... رگ و دست و سرم را بردند

 

با همین وضعیت اَم صاحب اثر بودم و دوش

نخبگان جمع شدند و اثرم را بردند

 

تا که با آینه خو کردم و هشیار شدم

آهِ یارانِ حسود اَش ثمرم را بردند

 

من مقدّر شده بودم به شهادت برسم

ختمِ محتومِ قضا و قَدَرم را بردند

 

مقتل اَم مستند و خونِ دل اَم معتبر است

نسخه ی خونِ دلِ معتبرم را بردند

 

بردنی ها به من و اهل دل اَم ختم نشد

به اسارت همه ی اهلِ حرم را بردند


پ.نن: حقیر (همراه با قیاسی مع الفارق) به نوعی بر عکسِ حافظ اَم... که حضرت اَش تنها و تنها اهلِ انتشار اشعارِ ناب بودند و بنده اشعاری که به زعمِ خوداَم خوب اَند را گوشه ای میگذارم  در پستوی فایل ها و نوشته ها که نکند خدایی نکرده دزد بزند به قافله ی ذائقه ی نداشته ی ما و فارغ از معنیِ من شعرِ ترم را ببرد... که فرمودند؛ حب النفس رأس کل خطیئه... گرچه «تبر زدن به سر و دست خویش تن سخت است» ولی خوب... ضربکی... گاهکی... لازم می آید. مثلن با انتشار یک غزل ِ آبکی حتا.... این یکی از آن غزل هاست لاجرم... که بد مستی کردم برای انتشارش... یا علی( ع)


من را به سخت جانیِ تو این گمان نبود!


می خواستم بگویم اَت اما... زمان نبود

گیرم که بود... بود... توانِ بیان نبود

 

گفتم اشاره ای بکنم... اهلِ نکته ای

دیدم دل ات به حاشیه هم داستان نبود

 

دیگر سکوت و بود و من و تو که می روی

گویی که هیچ خاطره ای بین مان نبود

 

این ها تقاصِ چیست که پس می دهم به تو؟

این ها که آمده به سرم امتحان نبود

 

حرفم نگفته ماند و بهارم نمانده رفت

ما را لیاقتِ غزلی آنچنان نبود

 

با ما یکی نگفت پَری که قفس زدست

آوردگاهِ پر زدن اَش آسمان نبود

 

تو پیش فرض های دل اَم را به هم زدی

"من را به سخت جانیِ تو این گمان نبود"


آینه...


چه روز ها که دلم بی قرار آینه بود

اگر چه دور ولی در کنار آینه بود

 

درونِ آینه هر آن چه خواستم دیدم

نگاه نافذ اَم از اعتبار آینه بود

 

کدام دوست از این بهترم رفاقت کرد؟

که هر چه غم به دلم بود بارِ آینه بود

 

خوشا به حالِ کسی که همیشه تنها بود

خوشا به حال کسی که دچار آینه بود

 

نداشت جلوه ی خود بینی و غرور و شکست

که هر چه آینه گی بود کار آینه بود

 

اگر که دیر به خود آمدم مرنج از من

سکونِ من اثراتِ غبار آینه بود

 

تو چون که آینه گردانِ عاشقان بودی

به شیوه ات دلِ من نیز یار آینه بود