اگر راهی شود با این تحیّر از قضا پیدا
ز شهر و خانهمان گم میشوم در جادهها پیدا
چه آمد بر سر این شهر در غوغای تنهایی
هزاران مرد و زن در نالههای بیصدا پیدا
به رغمِ نیستی هستم! چه بیداریِ در خوابی...
تمام رنجِ هستی هست از چشمان ما پیدا
به خونِ پایمالِ عاشقانت غوطه میخوردم
مگر نبضِ حیاتم باشد از رنگِ حنا پیدا
برای فعلِ رفتن صرف کردم ماندهی خود را
که پایانی است پنهان بعد از آن آغاز ناپیدا
دل بریدم از همه وقتی که دلبند من است
جان او والاترین آیات سوگند من است
گرچه مانوسم به غم، گاهی دلم خوش میشود
چشمهایش آخرین تضمین لبخند من است
تلخی عمری به چای سادهاش حل میشود
بس که شیرین است مِهرش، یادِ او قند من است
من خدا را دیدهام! آری خدا هم دیدنیست!
مادرم بی هیچ آیینی خداوند من است
خوشآمد گوی تیغم، زخم نامحرم نخواهد شد
بزن هر قدر میخواهی کسی مرهم نخواهد شد
خیالت تخت چون در ازدحامِ درد تنهایم
از این ویرانه آهی تا قیامت کم نخواهد شد
اگر فصلِ هبوطم دشت، گندمزار هم باشد
دلم دیگر برای طعمهات آدم نخواهد شد
نشستم مرگ را رَج میزنم با روز و شبهایم
مگر آرام گیرم لیک با آن هم نخواهد شد
مرا بگذار با این روضهها سر میکنم آخر
برای عشق چیزی یارتر از غم نخواهد شد