یا شرابی تلخ باید پر کند پیمانه را
یا نگاه آشنایی دیدۀ بیگانه را
تیشهای بردار و پیش از من به جان من بیفت
ورنه جغدی شوم ساکن میشود ویرانه را
قصۀ تنهاییام نقل هزار و یک شب است
کی طراوت میدهد خونی چنین افسانه را
باد وقتی میوزد قلبم پریشان میشود
ارتباطی هست شاید حال و زلف و شانه را
در خودم پنهان شدم آیینهای پیدا کنم
عاقلان دانند تنها طرز یک دیوانه را
گشتم اما پاسخی وقتی سوالی نیست، نیست
حیرت گمگشتهواری هست راه خانه را
بر مزارِ کشتگانت شمع میسوزد هنوز
بیمحلیهای شعله میکشد پروانه را
ما به رغمِ نیستی در روضههایت بودهایم
بیحسابش کن خودت این اشکِ نامردانه را
درود
این شعرتون چنگی به دل نمی زد!؟
ببخشید اما راستشو گفتم!
یه سوال خصوصی اگه دوست ندارید جواب ندید
شما عاشقید؟
سلام. ممنون
خواهش میکنم، به نظر نمیرسه