-
پیراهن سیاه مرا بر تنم کنید
سهشنبه 13 شهریورماه سال 1403 17:31
این اشکهای لحظه به لحظه روانه چیست این حال بیقرار و غم بینشانه چیست چشمت مرا به ورطهی آشوب برده است حیرت برای ساکن آیینهخانه چیست کی تیغ میکشی و کجا وعده میکنی من که به اضطرار رسیدم، بهانه چیست وقتی که چارهی غزلی در تغافل است (آنَسْتُ نَارو از کلماتش زبانه چیست از ذکر یونسیه لبم خشک شد ولی در بحر ظلمت آینۀ...
-
ز پیراهن برونآ بیشکوهی نیست عریانی
سهشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1403 11:24
به جز گیسوی تو ما را کسی گردن نمیگیرد وَ حتی مرگ هم این عشق را از من نمیگیرد تو شاهد باش هرجا گریهای آمد خودت بودی که دستم از کسی غیر از غمت دامن نمیگیرد به قصد هجر مهجورم، در آب آیینهٔ طورم چنان آشوب عاشورم، ترانی لَن نمیگیرد دلم را چون عقیقی سرخ از داغت تراشیدی که عریانی سراغ از رنگ پیراهن نمیگیرد کدامین احسن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1402 02:17
سالهاست با همین سوالِ آخرش چه؟ دستی برای دعا هم نیست، مگر دایره آخری دارد؟ دور است، ولی نه دورِ باطل. حقِّ حقّ! شعر را گاهی میچشی و مینویسی، گاهی مینویسی و میچشی. این مصرع از قسمِ دوم است؛ در قصّهٔ ما جز دَمِ آخر خبری نیست. ولی سعدی بهتر گفته؛ آن را که خبر شد خبری باز نیامد. بله، سعدی بهتر گفته است.
-
کیست تا فهمد که از بهرِ که میکوشیم ما
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1402 18:30
از دل دیوانهام بگذر که از غیرت تهی است جامش از آه تو لبریز است و از حسرت تهی است دور میگردانی و سهمی به هرکس میدهی هرکه سیراب است وایش باد، از حیرت تهی است بندگی کردم خدایی را که در چشمان توست کعبه هم بتخانهای افتاده از عبرت تهی است از هجوم درد حرفی نیست وقتی دردِ توست هرچه معنی پختهتر باشد غم از صورت تهی است آب...
-
دیوانهای گذشت
چهارشنبه 20 دیماه سال 1402 19:01
از لابهلای موی تو چون شانهای گذشت دستی که از تعارف پیمانهای گذشت هر بار مست میشوم آغازِ توبهایست چون آهِ محتسب که زِ میخانهای گذشت نقلِ هزار و یک شبت ای یار بر دلم هر شب خطور کرد و چو افسانهای گذشت در انتظار چیست مگر این خیال خام از ما گذشت عاقل و دیوانهای گذشت با هر بهانهای به غمی چنگ میزدم آهنگِ آهم از...
-
نوحههای نوح
سهشنبه 2 آبانماه سال 1402 18:48
باید شکست آینۀ دلشکسته را باید بُرید شاهرگِ نبضخسته را باید چگونه بند زد این آب را به گِل؟! این موجِ بیقراریِ از هم گسسته را باید چگونه بند زد این روح را به هم؟! این تکّهتکّههای به خود زخم بسته را با نوحههای نوح مگر گریهای کنیم تا بگسلند کشتی در گِل نشسته را آهی که راهِ چاره شود قعرِ چاه اوست تا کی کند نصیبِ دلی...
-
برقی از منزل لیلی
دوشنبه 19 تیرماه سال 1402 11:27
هر شب ز خواب ما غمِ بیدار بگذرد آنگونهای که کار دل از کار بگذرد بین فراق و وصل تو را برگزیدهام چون چشم بستهای که ز دیدار بگذرد عمری گذشت و باقی آن نیز رفتنی است تا از تو نیست خاطره بگذار بگذرد برقی جهید و سوخت تمام توجهم گویا طبیبی از سر بیمار بگذرد حیرت ندیدهایم مگر نزد آینه خودبینیام به شیوهٔ تکرار بگذرد از طرز...
-
ایجادِ چاه
یکشنبه 18 تیرماه سال 1402 12:30
در غربتی که شهرۀ افواه میشویم محضِ شنیدن غم خود چاه میشویم از شهر پُر چراغ رمیدم به خود خموش گفتی برای خلوت تو ماه میشویم آیینهگی خطاست اگر در طریق عشق از ذوق بوسهای همه گمراه میشویم ای مرگ استخاره نکن کار خیر را ورنه به راز زندگی آگاه میشویم هرکس ز درد ناله کند اهل درد نیست ما را اگر کسی شکند آه میشویم
-
پیکر بی جانِ ما را تا محرّم میکشند...
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1402 20:22
نگو که درد ندارم نگو که بیدردم نگو که پختهام از آه و باز هم سردم به دست عشق اگر این پیاله پر نشود ز حسرتش ندهم جان ز دست نامردم نعوذ بلله اگر اختیاری از من هست به جبر چشم تو آن را سپردهام هر دم سلوک آدم بی بال و پر در این خاک است مگر رسیدهام آخر که باز برگردم مرا به مرگ مگر از خودم جدا بکنی که خسته است از این...
-
اقتراحی با بیدل
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1402 20:09
دل حیرتآفرین است، هر سو نظر گشاییم در خانه هیچکس نیست، آیینه است و ماییم بیدل جز این چه میتوان گفت؛ صورتگر خداییم بر خود گره زدیم و از خود گرهگشاییم خوابی که داشت تعبیر از ما گرفت تدبیر حالا به دست حیرت سرگرم و مبتلاییم وقتی که خود شناسی رمز خداشناسی است پس رنج هم خودیم و بر درد خود دواییم تا از عدم رمیدیم بار همه...
-
... باز باید رفت...
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1402 03:03
با غمت شادم تمنایی ندارم بیش از این گوشهای کز کردهام جایی ندارم بیش از این قاب چشمم چشمهای توست ای زیباترین کورم از عالم تماشایی ندارم بیش از این تکه نانی پخته از آن خوشه گندم بس است جرعهای هم می، تقاضایی ندارم بیش از این چند دانه اشک خشک و چند خرده آه کال خوب میدانی خودت نایی ندارم بیش از این پیش از اینها گفته...
-
جهل مرکب
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1402 06:04
چه غمهایی که در دل بود و رازش را ندانستم دلم آشفته بود و من نیازش را ندانستم خدا گاهی تنزل کرد قدر آه مخدوشم من بیهوده اما قدر نازش را ندانستم قراری آمد و من بیقرار رفتش ماندم چه اوقات خوشآهنگی که سازش را ندانستم هزار و یکشبم پایان گرفت و بعد از آن شبها شروع بیحد و پایان بازش را ندانستم توقع داشتم آیینه رنگ...
-
گرچه قربی نیست اما گوشه میخانه هست...
پنجشنبه 31 فروردینماه سال 1402 21:06
آیینه بودن از همه دردی سرودن است دردم زکات این همه آیینه بودن است در حالتی که گیسویت از باد جاری است دیگر چه فرصت گره از دل گشودن است شکر خدا که از تو خماریم تا ابد تا نشئگی دوای دل از زخم سودن است روز و شب وجود مرا وقت خواب نیست آغوش تو چه جای چو مایی غنودن است از رنگ آه پی برد عاشق به ننگ خویش پس روضه تو فرصت گفت و...
-
آهِ ممتد
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1402 04:09
خدا مگر چه کند با خیال من که تو باشی در این نهایت آشفته حال من که تو باشی چه ممکن است که بر چشم واجب تو نیفتد چو درد ذات کشم از کمال من که تو باشی چه خون سرخ غلیظی است در رگارگ هستی جواب تیغ بده بر سوال من که تو باشی به اختیار تو از اختیار خویش بریدم همه ارادتم از انفعال من که تو باشی همیشه هست دم بیقراریات به وجودم...
-
بیا و حال اهل درد بشنو... به لفظ اندک و معنی بسیار
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1401 15:48
یا شرابی تلخ باید پر کند پیمانه را یا نگاه آشنایی دیدۀ بیگانه را تیشهای بردار و پیش از من به جان من بیفت ورنه جغدی شوم ساکن میشود ویرانه را قصۀ تنهاییام نقل هزار و یک شب است کی طراوت میدهد خونی چنین افسانه را باد وقتی میوزد قلبم پریشان میشود ارتباطی هست شاید حال و زلف و شانه را در خودم پنهان شدم آیینهای پیدا...
-
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
شنبه 27 اسفندماه سال 1401 15:48
از سرزمین غربت و حیرت گذشتهام از روزهای خستۀ عادت گذشتهام از دوریات که قصۀ آتش گرفتن است ماندم چگونه شد به سلامت گذشتهام تقدیر جان و تن به جدایی چگونه است من کی از این پیالۀ قسمت گذشتهام تا آمدم به خود تو نشستی مقابلم بیچاره من که از تو به غفلت گذشتهام یکتاترین فقط به هوای خیال تو از های و هوی کوچۀ کثرت گذشتهام...
-
من قلّه الزاد... و طول الطریق
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1401 14:56
میکشد مظلوم و بعداً با دو دم طی میکند دل خراباتی است... عمرش را به غم طی میکند از همان پیمانهای کآشوب در عالم گرفت هرکه شاعر نیست هم با محتشم طی میکند آنچه را آدم ز حملش شانه خالی کرده است گردۀ عشاق در زیر علم طی میکند این طریقی که پر و بال ملائک ریخته گاه پای خستۀ دیوانه هم طی میکند گوش ما عادت به طبل جنگ دارد...
-
که بر صحیفۀ هستی رقم نخواهد ماند
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1401 14:56
ای رنج بینشانه تمنّای کیستی در تنگنای سینه تو غوغای کیستی هر شب به طرزِ تازهای از راه میرسی با آه، بیمقدمه، انشای کیستی زُل میزند به آینه چشمان سُرمهسود تصویرِ من، سیاهِ تماشای کیستی روز وصال هم برسد روز حسرت است آخر مگر تو حضرتِ تنهای کیستی مردم به من به چشم مجانین نظر کنند اهل تغافلند که لیلای کیستی در...
-
صحبتِ بیگفتگو
یکشنبه 21 اسفندماه سال 1401 14:01
صحبتِ بیگفتگویی داشتم با خامشی برق زد جرأت، لبی وا کردم و تنها شدم بیدل در سرم بود که دیوانه شوم با غم عشق نیست هیچ آینهای روبرویم محرم عشق زخمها بس که عمیق است ندارم آهی تا شود زودتر از مرگ مگر مرهم عشق ما چه بودیم، گِلی خفته و آشفته شدیم از زمانی که دمیدند به جانها دم عشق گره وا کرد ز زلفش، گرهای بست به دل ما...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1401 18:09
-
غمی از نو
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1401 16:42
حقیقت غربتی دارد کزآن یادی نخواهد شد اسیر آب و رنگِ وهمِ آزادی نخواهد شد بسوزید ای همه دیوانگان در آتش حسرت به اهل عشق از معشوق امدادی نخواهد شد ز آهم صبح میبالد که تا شب هست همراهم به گوش مردمان شهر فریادی نخواهد شد دلم گرم است با آن تیشهٔ بر ریشهام خورده چنین ویرانهای سرگرم آبادی نخواهد شد میان ما و غم رازیست جز...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1401 16:31
-
الّا
دوشنبه 5 دیماه سال 1401 11:23
آیینه هست و ما و تمنّای بیحساب بیدارباشِ بوسه و ما نیز غرقِ خواب سیر و سلوک دیده به دیدارِ روی اوست آیینهخانه است جهان، گریه هم سراب پس جای زخمهای عمیقت چه میشود؟ از این محل مگو که نتابیده آفتاب گیسوی جاریِ چه کسی حیرتِ شب است؟ تا باشد این تحیّر و آشوب و اضطراب دل را به اقتضای که آباد میکنی وقتی که هست حالِ...
-
پر علامت تو بال بینهایت من شد
شنبه 26 آذرماه سال 1401 01:32
ز حال خود چه بگویم؟ سخن نیاز ندارد اگر بهانه تو باشی به من نیاز ندارد تو هرکه آمده بر گیسویت به دار کشیدی چنان غریب که دیگر کفن نیاز ندارد کدام معنیات ای عشق صرف صورت ما شد که روح گوشه نشینان به تن نیاز ندارد من از عصارهٔ دردم به هیچ کس نخوراندم دلی که سوخته آتش زدن نیاز ندارد الا که بال زدی با پر علم به سلامت کسی...
-
سعیِ بی پر و بال
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1401 21:17
در جان و قلب و فکر و خیالم فقط تویی تو در تمام عالم و عالم فقط تویی بار گمان خلق به دوش یقین توست بر این طریق سیر محالم فقط تویی من بی تو اعتماد ندارم به کار دهر آینده و گذشته و حالم فقط تویی ما را از این قفس به کجا راه میدهند آنجا که سعیِ بی پر و بالم فقط تویی غیر از تو نام هیچ کسی را نمیبرم از هرچه هست، قال و...
-
فروختن
سهشنبه 31 خردادماه سال 1401 23:06
هفت آسمان به حسرتِ بالی فروختیم عمرِ گرانِ خود به مجالی فروختیم با نیّت تقرّبت ای چشمههای دور آب دو دیده را سرِ حالی فروختیم ما غیر خود به هیچ کسی رو نکردهایم نقصان عقل بین، چه مثالی فروختیم هرجا که حرف توست یقینا نبود ماست به به چه بیبهانه وصالی فروختیم تا حُکم حق به بنده ظلوم و جهول شد نقصی خریدهایم و کمالی...
-
بیسر
سهشنبه 31 خردادماه سال 1401 22:33
سری که هیچ نمیارزد در این جهان که تو میدانی به تیغ عشق جدایش کن به پای آن که تو میدانی کدام آینه فهمیدهست، که جنگ تن به تنش با کیست؟ خودت چو فاش کنی غم نیست، به آن نشان که تو میدانی
-
چگونه میشود از خویش سلب معنا کرد؟
چهارشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1401 16:51
به باد زلف تو پیچید و بی تو غوغا کرد از این مکاشفه هرکس غمی تمنا کرد اگر گذشت دل از هر چه داشت جز غم تو کرامتی است که در راه عشق پیدا کرد صدای خستگی آه هم درآمده است مگو نباید از این دردها تقلا کرد کدام سنگ صبور است این چنین خارا که پیش او نتوان نالهای مهیا کرد کجاست آینهای تا به ما بفهماند چگونه میشود از خویش سلب...
-
ما شهیدان را وضویی دادهاند از آب تیغ...
یکشنبه 26 دیماه سال 1400 17:07
ای عشق از تو هرچه بگویم سخن خوش است با زلف تو نگارگری مثل من خوش است چون روی توست فرصت پایان زندگی پیچیدنم به تلهی خاک و کفن خوش است تیغ دو دم برآر ولی ضربهای مزن چون آمدی به پای تو خون ریختن خوش است احلی من العسل شده نامت که اینچنین پیش از همانکه آورمش در دهن خوش است شیطان گمان کنم که به تو سجده کرده است کین قدر...
-
زخم تیغی ز تو برداشتهام همچو هلال
چهارشنبه 19 آبانماه سال 1400 14:44
ای جنون بیدار شو خواب زمستانی بس است تاختن بی یار در شبهای بارانی بس است آنکه تنها میرود بیعشق تنها میشود با نگاهی هم پریشان شو، پریشانی بس است بارها با خویش گفتم روبروی آینه من همان هستم که میدانند، حیرانی بس است رزق چشمان مرا هم وقف باران کردهاند من که کم آوردهام دیگر فراوانی بس است دردها را گوشهای از سینه...